عکس نوشته چشم هایش شروع واقعه بود
عکس نوشته هایی با موضوع چشمهایش اغلب جملکس ها یا مطالب کوتاه و عاشقانه ای هستند که عاشق به معشوق تقدیم میکند و یا حداقل اینکه در حسرت دیدار یار و یا رابطه ای که با او شروع کرده است خوانده می شود ، آلبومی از همین تصاویر متن دار را با مضمون چشمهایش شروع واقعه بود را در این بخش از سایت شاهد هستید...
چشمهایش، به افق میمانَد...
در دوردست، من به آن مینگرم...
و به آن روشن مست...
لبهایش، گل یک خنده مواج...
به همین زودی، شاید یک روز شود سرخی لبهای من از بوسه او...
دستهایش، گره ریسمانیست...
شاید یک روز ببندد من را به سراپای خودش...
عطرنگاه سیب داردآن چشمهایش
طعمی عجیب داردآن چشمهایش
می خواهم امشب بازگویم ازغریبی
حسی غریب داردآن چشمهایش
چشمهایش خالی ست
پر سپید از غزلی ناموزون
سطر تا سطر نگاهش به دل صبح یقین بیدار است
این همان فاصله تا دیدار است
به کدامین خنجر شسته شد این دو گذر از فردا
به لبش لبخندی تار و تنها بی زمان بی پروا
به روانش اما هوسی تا دکلی نا پیدا
من چرا می بینم؟
من هنوز از تن فردا خوابم
کوه و جنگل به سرم در سجده ست
همه عالم به برم پژمرده ست
چشم من می بیند
چشم قلبم خالی ست
این همان فاصله تا چشمانش
او به دل می بیند
آری اما که دو چشمش خالی ست
او به دل هشیار ست
این همان فاصله است
پس بخوان از اکنون
گر دو چشمم خالی ست
این غزل می بینم
آسمان می چینم
تار و تنها و جدا از غم ها
تا به فردا روشن
می پرم می خوانم
می دوم
می بینم
آری اکنون با دل سرو جان می بینم
ساقیا از عشق او مجنون شدم
روی او را دیدم و دلخون شدم
عشق او من را به دریایی کشاند
کاسه می را به لبهایم چشاند
یا ر بودیم و رفیق کاسه ای
شور و حالی داشت آن میخواره ای
چشمهایش بود جامی از شراب
بوی رویش بود بهتر از گلاب
نازنین حوری که رویش ماه بود
ابروانش آن مسیر راه بود
مست رویش بودم و ابروی او
مست چشمان سیاه و موی او
باز میخواهم که یارم باشد او
ابرویش راهم شود،چشمش سبو
وقتی تمام غصه اش را دور می ریخت
بر لحظه ها اسپند وعطر و تور می ریخت
فصل عبور برگها ی خسته از باد
از چشمهایش خوشه ی انگور می ریخت
مثل غزلهای پر از احساس شرقی
از حرفهایش نغمه ی سنتور می ریخت
در بهت تب آلود شب هنگام وحشت
از لابه لای خنده هایش نور می ریخت
زلف پریشان چون به دست باد می داد
بر شاخه ها رنگ قشنگ بور می ریخت
غارت همیشه شیوه ی چشمان او بود
در کشور دل لشکر تیمور می ریخت
چون بر سر دار ملامت دیدمش باز
روی لبانش خنده ی منصور می ریخت
خود آرزوی مردمان مرده دل بود
هرکس به پایش وصله ی ناجور می ریخت
با تمام آرزوهایش نگاهی ساده داشت
چشمهایش حالت مرغ به دام افتاده داشت
گاهی از امید واز فردا و ماندن مینوشت
گاه گاهی هم نگاهی خیره سوی جاده داشت
در دلش دنیائی از امید و در سر شور عشق
هر زمان گفتم بخوانم یک غزل آماده داشت
هر کجا رفتم درونم رد پایش گم نشد
رد پائی کز لطافت پاکی سجاده داشت
مثل یک افسانه آمد مثل یک افسانه رفت
لحظه رفتن نگاهی عاشق و دلداده داشت
چشمهایش غرور تو خالی
خسته های همیشه آواره
هی به من درس زندگی میداد
مثل یک عالِم همهکاره
مبتلایش شدم همان روزی
که هوا مست شعر باران بود
چترهامان به هم گره خوردو
ماه پُرماجرای آبان بود
چشمهایش تولدی دیگر
شعرهای فروغ فرخزاد
دردهامان شبیه و تکراری
خانه ی عاشقانه ها آباد
زندگی ماجرای غمگینی ست
زخمهایی عمیق و جانفرسا
دستهایی همیشه آلوده
خودزنی های تلخ و بی پروا
دل سپردن به عشق هایی که
اولش یأس و آخرش مرگ ست
عشق پاییزی من و او هم
داستان سقوط یک برگ ست
چشمهایش دو حفره ی تاریک
رنگ کابوس مرگ وبیداری
من چرا عاشقش شدم اصلن
میکشم بار این خودآزاری
بهارِ چشمهایش بارانیست
سایه زیر آن
شکوفه باران است
غمزه ی شبانگاهش
مست کند پروانه را
خیره ی سحرگاهش
روشن کند شمع را
زمستانِ چشمهایش کویریست
فصل ها در خواب پلکهایش
اسیر است
گردآورنده: توپ تاپ