شعر درباره سگ گله | اشعار سگ با وفا
در این مطلب اشعاری زیبا از شاعران بزرگ ایرانی درباره سگ گله، سگ باوفا و به صورت کلی با موضوع و عنوان سگ گردآوری کرده ایم که امیدواریم از خواندن آنها لذت ببرید. گاهاً پیش می آید که ما به قسمتی از یک شعر یا به یک شعر کامل در رابطه با این موضوع برای کارهایی خاص نیاز پیدا می کنیم که اگر اکنون شما به اشعاری در این رابطه نیازمندید، می توانید از این مطلب نهایت استفاده را ببرید. همراه ما باشید.
شعر درباره سگ
آن سگی میمرد و گریان آن عرب
اشک میبارید و میگفت ای کرب
سایلی بگذشت و گفت این گریه چیست
نوحه و زاری تو از بهر کیست
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همیمیرد میان راه او
روز صیادم بد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دزدران
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است
گفت صبری کن برین رنج و حرض
صابران را فضل حق بخشد عوض
بعد از آن گفتش کای سالار حر
چیست اندر دستت این انبان پر
گفت نان و زاد و لوت دوش من
میکشانم بهر تقویت بدن
گفت چون ندهی بدان سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم مهر و داد
دست ناید بیدرم در راه نان
لیک هست آب دو دیده رایگان
گفت خاکت بر سر ای پر باد مشک
که لب نان پیش تو بهتر ز اشک
اشک خونست و به غم آبی شده
مینیرزد خاک خون بیهده
کل خود را خوار کرد او چون بلیس
پارهٔ این کل نباشد جز خسیس
من غلام آنک نفروشد وجود
جز بدان سلطان با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود
چون بنالد چرخ یا رب خوان شود
من غلام آن مس همتپرست
کو به غیر کیمیا نارد شکست
دست اشکسته برآور در دعا
سوی اشکسته پرد فضل خدا
گر رهایی بایدت زین چاه تنگ
ای برادر رو بر آذر بیدرنگ
مکر حق را بین و مکر خود بهل
ای ز مکرش مکر مکاران خجل
چونک مکرت شد فنای مکر رب
برگشایی یک کمینی بوالعجب
که کمینهٔ آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و ارتقا
مولانا
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی نبینی این برون را
قسمتی از اشعار مولوی دیوان شمس
********************
گفتنت الله اکبر رسمی است
گر تو آن اکبری اکبر بیا
چون می احمر سگان هم میخورند
گر تو شیری چون می احمر بیا
زر چه جویی مس خود را زر بساز
گر نباشد زر تو سیمین بر بیا
اغنیا خشک و فقیران چشم تر
عاشقا بیشکل خشک و تر بیا
قسمتی از اشعار مولوی دیوان شمس
سر عالم نمیدارم بیار آن جام خمارم
ز هست خویش بیزارم چه باشد هست من باری
سگ کهفی که مجنون شد ز شیر شرزه افزون شد
خمش کردم که سرمستم نباید بسکلد تاری
بهل ای دل چو بینایی سخن گویی و رعنایی
هلا بگذار تا یابی از این اطلس کلهواری
قسمتی از اشعار مولوی دیوان شمس
********************
چو زنجیری نهی بر سگ شود شاه همه شیران
چو زنگی را دهی رنگی شود رومی و روم آری
قسمتی از اشعار مولوی دیوان شمس
********************
اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است
اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی
چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی
چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی
قسمتی از اشعار مولوی دیوان شمس
همه عالم ز تو نالان تو باری از چه مینالی
چو از تو کم نشد یک مو نمیدانم چه میمویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو میپرد
کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان کویی
قسمتی از اشعار مولوی دیوان شمس
********************
عود که جود میکند بهر تو دود میکند
شیر سجود میکند چون به سگ استخوان دهی
قسمتی از اشعار مولوی دیوان شمس
********************
بس تیر شبان که در تک افتاد
بر گرگ فکند و بر سگ افتاد
گرچه کرمت بلند نامست
در عهده عهد ناتمامست
بخشی از اشعار نظامی
********************
عوا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده
بخشی از اشعار نظامی
********************
تو سگدل و پاسبانت سگ روی
من خاک ره سگان آن کوی
سگبانی تو همی گزینم
در جنب سگان از آن نشینم
یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیز چنگال
بخشی از اشعار نظامی
زان گرگ سگان استخوانخوار
کسرا نه به استخوان او کار
بخشی از اشعار نظامی
********************
آدمی نز پی علف خواریست
از پی زیرکی و هشیاریست
سگ بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد
بخشی از اشعار نظامی
نیم خورد سگان صید سگال
جز به تعلیم علم نیست حلال
سگ به دانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود
بخشی از اشعار نظامی
********************
چون ز بهرام گور با پدرش
باز گفتند منهیان خبرش
که به سر پنجه شیر گیر شداست
شیر برنا و گرگ پیر شداست
شیر با او چو سگ بود به نبرد
کو همی ز اژدها برآرد گرد
بخشی از اشعار نظامی
********************
پادشاهان که کینه کش باشند
خون کنند آن زمان که خوش باشند
با چه آهو که اسب زین نکنند
چه سگی را که پوستین نکنند
بخشی از اشعار نظامی
********************
بیا ساقی آن شربت جانفزای
به من ده که دارم غمی جانگزای
مگر چون بدان شربت آرم نشاط
غمی چند را در نوردم بساط
چو صبح از دم گرگ برزد زبان
به خفتن درآمد سگ پاسبان
بخشی از اشعار نظامی
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
بخشی از اشعار سعدی
********************
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم
که با تو صورت دیوار در نمیگنجد
خبر که میدهد امشب رقیب مسکین را
که سگ به زاویه غار در نمیگنجد
بخشی از اشعار سعدی
********************
دلم خیال تو را رهنمای میداند
جز این طریق ندانم خدای میداند
ز درد روبه عشقت چو شیر مینالم
اگر چه همچو سگم هرزه لای میداند
بخشی از اشعار سعدی
********************
شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند
بخشی از اشعار سعدی
********************
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزدهای بر درست چون سگ اصحاب غار
بخشی از اشعار سعدی
فتنهام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
شخصم از پای اندر آمد دستگیرا دست گیر
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا
سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر
بخشی از اشعار سعدی
********************
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی
بخشی از اشعار سعدی
********************
تو کی بشنوی ناله دادخواه
به کیوان برت کله خوابگاه؟
چنان خسب کآید فغانت به گوش
اگر دادخواهی برآرد خروش
که نالد ز ظالم که در دور توست
که هر جور کاو میکند جور توست
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید
بخشی از اشعار سعدی
********************
زن از مرد موذی به بسیار به
سگ از مردم مردمآزار به
بخشی از اشعار سعدی
********************
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ
چو پرورده باشد پسر در شکار
نترسد چو پیش آیدش کارزار
بخشی از اشعار سعدی
********************
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش
به خدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد
خبر داد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان از او عفو کرد
الا گر جفاکاری اندیشه کن
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیکمرد؟
کرم کن چنان کهت برآید ز دست
جهانبان در خیر بر کس نبست
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج
برد هر کسی بار در خورد زور
گران است پای ملخ پیش مور
شعری از سعدی
********************
چو شیر آن که را گردنی فربه است
گر افتد چو روبه، سگ از وی به است
به چنگ آر و با دیگران نوش کن
نه بر فضله دیگران گوش کن
بخشی از اشعار سعدی
********************
سگی پای صحرانشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای بابک دلفروز
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش
محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بد رگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی
شعری از سعدی
********************
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت
بخشی از اشعار سعدی
بطعنه پیش سگی گفت گربه کای مسکین
قبیله تو بسی تیرهروز و ناشادند
میان کوی بخسبی و استخوان خائی
بداختری چو تو را، کاشکی نمیزادند
برو به مطبخ شه یا بمخزن دهقان
بشهر و قریه، بسی خانهها که آبادند
کباب و مرغ و پنیر است و شیر، طعمهٔ من
ز حیلهام همه کار آگهان بفریادند
جفای نان نکشیدست یکتن از ما، لیک
گرسنگان شما بیشتر ز هفتادند
بگفت، راست نگردد بنای طالع ما
چرا که از ازلش پایه، راست ننهادند
مرا به پشت سرافکند حکم چرخ، ز خلق
شگفت نیست گرم در بروی نگشادند
کسی بخانه مردم بمیهمانی رفت
که روز سور، کسی از پیش فرستادند
بروزی دگران چون طمع توانم کرد
مرا ز خوان قضا، قسمت استخوان دادند
تو خلق دهر ندانستهای چه بی باکند
تو عهدها نشنیدی چه سست بنیادند
کسی بلطف، بدرماندگان نظر نکند
درین معامله، دلها ز سنگ و پولادند
هزار مرتبه، فقر از توانگری خوشتر
توانگران، همه بدنام ظلم و بیدادند
نخست رسم و ره ما، درستکاری ماست
قبیله تو، در آئین دزدی استادند
برای پرورش تن، بدام بدنامی
نیوفتند کسانی که بخرد و رادند
پی هوی و هوس، نوع خودپرست شما
سحر ببصره و هنگام شب ببغدادند
ز جور سال و مه ایدوست کس نرست، تمام
اسیر فتنه دیماه و تیر و مردادند
بچهرهها منگر، خاطر شکسته بسی است
عروس دهر چو شیرین و خلق فرهادند
من از فتادگی خویش هیچ غم نخورم
فتادگان چنین، هیچگه نیفتادند
اسیر نفس توئی، همچو ما گرفتاران
ز بند بندگی حرص و آز، آزادند
تو شاد باش و دل آسوده زندگانی کن
سگان، به بدسری روزگار معتادند
شعری از پروین اعتصامی
پیام داد سگ گله را، شبی گرگی
که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم
مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است
درون تیره و دندان خون فشان دارم
جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست
که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم
من از برای خور و خواب، تن نپروردم
همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم
مرا گران بخریدند، تا بکار آیم
نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم
مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت
چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم
عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست
کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم
گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی
ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم
هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ
هراس کم دلی برهٔ جبان دارم
هزار بار گریزاندمت به دره و کوه
هزارها سخن، از عهد باستان دارم
شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند
من این قلاده سیمین، از آنزمان دارم
رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس
که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم
درستکارم و هرگز نماندهام بیکار
شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم
مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد
دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم
جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز
سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم
دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم
کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم
دکان کید، برو جای دیگری بگشای
فروش نیست در آنجا که من دکان دارم
شعری از پروین اعتصامی
********************
دشتمان گرگ اگر داشت ، نمی نالیدم
نیمی از گله ی ما را سگ چوپان خورده!
********************
چاکر شده شه اخترانت
شیر فلک شده سگ کوی
********************
غم به بیگانگان نیاویزد
سگ این بوم، آشناگیرست
********************
پندار که مشت خاک باشم
زیر قدم سگ درت خوار
و آنکه آدم شدی ز اقبالش
چون سگ افتاده ای به دنبالش
********************
ای محنت و غم، سگ شمایم
کز دوست مرا به یادگارید