شعر درباره پیر شدن در جوانی
شاید این جمله را شنیده باشید که مشکلات زود آدم را پیر می کند. گذشت زمان و دشواری های زندگی می تواند برای بعضی از آدمها به قیمت شکسته شدن قامت و چروک خوردن چهره و سفید شدن موهایشان تمام شود. درک عمیق رنج کار چندان ساده ای نیست با این وجود فقط یکی از دلایل پیری زودرس انسانها را می توان به مصائب و مشکلات روزانه نسبت داد.
طبیعتا وجود بیماریها و مشکلات جسمی نیز می تواند دلیل دیگری برای ظهور علائم پیری در جوانی باشد. البته پیرشدن بدین معنا نه تنها یک نقص و یا مشکل به شمار نمی رود بلکه در بسیاری موارد موی سفید جذابیت و نشانه ای از رشد جسمی و تکامل روحی فرد است. در واقع زیباترین رنگ های جهان در موهای سفید مردمان به اصطلاح سرد و گرم روزگار دیده خلاصه می شود. در این زمینه شعرا و ادبا نیز با ذوق و قریحه سرشاری که دارند اشعار مختلفی را سروده اند که در نوع خود قابل توجه هستند.
با این وجود ما سعی کرده ایم تا مجموعه ای از اشعار جدید را که تا پیش از این در هیچ جای دیگری منتشر نشده اند تقدیم شما کنیم. این اشعار با تکیه بر موضوع پیر شدن در جوانی سروده شده اند و هدف این بوده است تا بتوان از خلال آنها احوال کسانی را که به نوعی از لذت جوانی بی بهره می مانند را بیان کنیم. بنابراین اگر می خواهید تا با پیر شدن در جوانی از زبان شعر و ادبیات منظوم بیشتر آشنا شوید در ادامه این مطلب با ما همراه باشید.
شعر درباره پیر شدن در جوانی به نام قصیده برف (1)
قصیده برف
آه، برف ناممکن
بیهوده بر موهایم نشسته ای
یکی از ما دیگری
را باید انکار کند
و تو
عجیب
به انکار من
برخاسته ای
******
آه، برف زودرس
گستاخ
عجیب بر موهای من
نشسته ای
یکی از ما عقوبت دیگری
است
و تو در لحظه ای نشستی
که به لبخندها سلامی
نکرده بودم
ای برف بی سلسله
ای برف بی رحم
بگذار زمانی را با خود
باشم
یکی از ما دیگری
را باید
بکشد
******
ای برف ناخوانده آمدی
بیگاه آمدی
تاوان تو این بود که
پیرشدن را
چون بیرقی
بر فرق روزگارم
نشاندی
تاوان من ولی
این بود
که باور نداشتم
به پیر شدن
به واژگانی از این دست
به طعم زنگار در یخ
طعم حنظل در شکر
که نامش را مرارت
نهاده اند
اکنون دیگر
باورم را به
ثانیه ها
به تیک و تاک ساعت
به کلاغ روی سپیدار
به درختان سبز و عریان
به هر چیزی
از دست داده ام
آه، برف ناممکن
یکی از ما باید
دیگری را دفن کند
سپرم را انداخته ام
دیگر
پرچم صلح
را برافراشته ام
نمی بینی؟
موهایم را می گویم
بیا و مهربانتر باش
شعر درباره پیر شدن به نام قصیده برف(2)
زندگی جز صحنه
آواز خوانی کلاغها در بی هنگام
شب
چیزی نداشت
******
زندگی
جز شعری عاشقانه در انتهای
چاه ویل
جز اشکی که مداوم
فرو می چکد
بر شانه شادی های زودگذر
چیزی نبود
*****
زندگی جز قصیده برف
و بوران
جز شرزگی های یک
مرد وحشی
جز زمستان
جز زمستان
جز زمستان
چیزی نبود
******
من هم تحفه ای نبودم
از مادر که بر زمینم نهاد
تا پدر با بوی عرق و دود
هر دو یک آواز را دم می گرفتند
هر روز
وهر ساعت
در کوره ای می دمیدند
که نامش رنج های ابدی بود
و در من تجلی یافت
در من ابدی شد
*****
آه، ای برف ناممکن
امکان یک لبخند را
از من گرفتی
تو دلنشینی و
عبوسی
تو شیرینی و
سردی
تو لبخندی و
شوکرانی
تو آینه ای
مرا از آینه قرن ها فاصله
و هزاره ها بی اعتمادیست
******
آه، ای برف ناممکن
من در تو می میرم
در تو محو
می مانم
در تو یخ می بندم
قندیل تنهایی خودم
می شوم
ای قصیده ی بی مطلع
ای طولانی تر
از درد
تمام شو
پیش از تمام کردن من
*****
و چیزی
به دندانهایش
گوشه شولای روحم را
می جود
من مرگ را نمی شناسم
ولی فکر کنم شبیه
زهم و دود یک روز
زمستانی باشد
پیش از آن که گیاه و
علف در بادها برقصند
پیش از آن که تو
در آغوشم بگیری
شعر درباره پیر شدن در جوانی به نام قصیده برف(3)
دستم می لرزد
که سوزن را نخ کنم
و زندگی را
کوک بزنم
و بخیه کنم
از جاهایی
از چند جهت
از سمت جغرافیای
تنم
زخم هایی می تپند
من اقیانوس دردم
پیر شدن را ولی
دیر باور کردم
******
پیر شدن
چون سایه ای در برف
با من به دنیا آمد
پیر شدن قصیده ای بود
که گویی
به پایان نمی رسد
و من
سالها
و
ساعتها از این جاده گذشته ام
جز به خودم
به هر چیزی رسیده ام
این زندگی
جز برف
و جز مشتی لبخند پوسیده
برای من چیزی نداشت
این زندگی
پیر شدن را چون نواله ای
به دستم داد
وقتی گاز زدم
فهمیدم دارم تمام می کنم
خودم را
******
باران که آمد
لبهای من نیز گشوده شد
نه به شکوه
نه به گریه
نه به ناله
نه به آه
باران که آمد
لبهای من
به لبخندی باز
شد
و زندگی آمد
و چیزی در رگهای من دوید
از جنس عسل
از جنس شبنم
ولطافت روحم
را درک
کردم
شاید دلخوشی من
در این باران
به رویاهای ریز و درشتی بود
که
کلبه های بسیاری
حتی در قعر جنگل های دور دست
سپیدی برف
بر سرشان نشسته است
و شادمانند
که از دودکش هایشان
دودی رقصان به
آسمان بلند است
و صدای خنده و سرودی
بهاری از کلبه های بر می خیزد
که پرندگان را مسحور خود می سازد
شعر درباره پیر شدن به نام قصیده برف(4)
آه، ای برف ناممکن
بر من ببار
و من رد پاهایم را در
سینه تو جا می گذارم
چون زخمی
به یادگار از من
******
ای کاش پیر شدن
کابوسی
بود که در نیمه شبی
تمام می شد
یا به تبی
به نسیان می پیوست
یا به آهی
...
ای کاش این قصیده
جایی نقطه
پایانی داشته باشد
ای کاش این برف
روزی فرو بریزد
هنوز هم می ترسم
اگر پیر شدن
برفی باشد
که بر موها نشسته باشد
روزی بهمن فرو خواهد
ریخت
بر نگاهم
بهار را بنگرید
موهای من
که زمستان
در هر شاخه تان
خانه کرده است
******
نه،
من این قصیده را
باور ندارم
مگر می توان طعم
لبخند را
با فراموشی در هم آمیخت
مگر می توان
رویای دریاچه
را از حافظه درناها
پاک کرد
چون درختی که برگهایش
ریخته باشد
به تن هنوز
سرشار از شوقم
به لب سرود شور
می خوانم
باشد که این قصیده پایان گیرد
باشد که پیر شدن
در قاموس عاشقی چون
من بمیرد
******
من از چین های پیشانی
نمی گویم
که گسل های زمینی
خسته از طغیان اند
من از عادت تن
به لرزش های مکرر
من از تکرار تب دار فراموشی
من از آتشفشان های عاشق
یا فواره های معصوم
نمی گویم
من از تحمل خودم
برای خودم
من از تاب آوردن خویش
برای خویشتنم می گویم
******
آه ای برف ناممکن
چه بی هنگام
چه ناخواسته بر من
باریدن گرفتی
ای پیر شدن های ناگهانی
چه زود خاطرات روزهایی
را که بوی گندم و رازقی می داد
از من گرفتی
من این قصیده را خواهم کشت
من به این قصیده ای که
سرشار از تکرار
برف و پیر شدن های ناگهانی است
پایان خواهم داد
من به هر چه برف و قاموس
پیرشدن های ناگهانی است
اعلاک جنگ
می کنم
جنگ جهانی من
با من
که برنده ای ندارد
و بازنده ای
ولی می اندیشم
به روزی که برفها
آب شوند
آه،
اگر پیری طغیان کند
شعر درباره پیر شدن در جوانی به نام شادی می کنم
اگر بگویند درخت گیلاس
میوه اش سیب
است
شادمانی می کنم
چرا که گیلاس
همیشه گیلاس است
اگر بگویند زمین
شکل مربع
است
و چهار فصل خدا
زندگی همین
است که همین است
شادمانی خواهم کرد
اگر بگویند موهایت در این فصل
در این موسم در این سن
چرا رنگ دندانت شده؟
من پایکوبی خواهم کرد
با نیشخندی
نمی توان زیبایی ها را انکار
کرد
درخت شکوفان
گرچه میوه ندهد
همین که شکوفا شود
کافیست
من شادمانی خواهم کرد.
شعر درباره پیر شدن در جوانی به نام تبانی
موهای من
چون مزرعه ای شاداب و تازه
ترد و تیره
در باد جوانی
موج برمی داشت
پوستم آبگینه ای بود
که ترنم های بارانی از
عشق در آن
می تپید
سفید مویم و
شکسته قامت
دسته ای از موهایم را
روزگار
سفید کرد
آن گاه که پدرم
زیر خروارها مصیبت
خرد شد
تکه تکه شد و
درست در بدترین جای عالم
یعنی در آغوشم
مرد
دسته ای دیگر هم
زمانی که تیره پوش
مادرم شدم
تیرگیشان
رفت
پس از آن سلسله ای
از ناکامیها
ناخدای کشتی
ذهن و روحم شدند
و بر امواج زندگیم تاختند
سبزینه حیات
برای من
رنگ سفیدی گرفت
******
وقتی لبخند
رو به فراموشی رفت
وقتی آه
فقط
یک آه کوچک
به توفانی از اشک
و بارانی از
حرمان می انجامد
دلیلی ندارد که برف نیز
به بیگاه فصل
در شروع یک
صبح دل انگیز
درست روزی که
خورشید زیباترین
روزش را طی می کند
و نسیم بر مرکب خیال
وعده روزی
دلنشین را می دهد
بر موی من
برف ببارد
و در چشم من باران
بنشیند...
***
معنی ندارد
بنشینم
و منتظر بمانم
تا مرگ از
دروازه ای رو به هر
جای جهان
به من سلام کند
و من با هر زبانی از
هر جای جهان به او
خوشامد بگویم
شاید شکسته باشم
ولی باور دارم
هنوز بسیار باید
بر من بگذرد تا
عطر کاهگل و بوی میخک مادر
را از خاطر
بزدایم
ای کاش فراموشی
ابدی بود
ای کاش
فراموشی مرا چنان می ربود
که در ناپیدا بمانم
و به هیچ آینه ای نیندیشم
ای کاش
در خواب باغچه می شکفتم
گرچه کوتاه
گرچه ساده
ولی صمیمانه
زندگی می کردم
***
این چین ها در
صورت من
این خط مورب بر
گونه هایم
این چشمهای
ریز و فرور رفته
در اعماق
با آن
موهای خاکستری
گاه مرا به یاد
پرسش های بیشماری
می اندازند
که ناگفته مانده اند
هنوز
این جاده مرعوب من
است
و من مرعوب راه های نرفته بسیار
این جاده مرا به رفتن
می خواند
هر چند پاهایم لرزان است
ولی لاجرم
باید بروم
******
من برای جواب دادن
فرصت ندارم
قرار است من از خودم سوال کنم
که با خودم چه کرده ام؟
این خنده دارترین پرسش عالم
است
و عجیب این است که
پاسخی را در نمی یابم
من برای درک
بسیاری
از پرسش های عالم
کمی کند ذهن
هستم
و این اصلا
چیز خوبی نیست
******
من رازهای خودم را
حتی به عزیزترین کسانی
که می شناسم
یعنی خودم
هم نمی گویم
شاید همین است
که مرا
به مرز پیری کشانده است
این رازها را
باید بالاخره یک روز
در لبه پرتگاهی
یا قله ای، کوهی
با صدای بلند
همه چیز را فریاد بزنم
شاید این درد
این رگه های فرتوت
که جسم و روحم
را درنوردیده
است
بخشکد
ولی آیا امیدی
به چراغی در
قعر تاریکی هست؟
******
البته عشق
هنوز عطر روی
دستمال گلدوزی شده
او را دارم
هنوز ردپاهایش
لب چشمه جا مانده است
هیچ چیز عوض نشده است
آدمها همان آدمها
هستند
فقط عطر و رنگ و بوی
میعادگاه من
عوض شده است
حتی کلمات همچنان
در هوا سرگردان هستند
حتی آوازها همچنان از قلب
چشمه می جوشند
هر شب پریان کوچک
برایم قصه می گویند
نی لبکی سحرانگیز
را می شناسم که برایم
همان موسیقی قدیمی
را می نوازد
نسیم بوی نارنج و عطر
اقاقی دارد
هوا دلچسب تر از
روزهای ملس است
زندگی جریان دارد
من هر روز
لب همین چشمه
برایش از اقیانوس ها
گفته ام
شعرهایی از سرزمین
عشاق جادویی
سروده ام
درست لب همین چشمه
عهد بسته ام
که به خیالش
خیانت نکنم
ولی چه زود
پیر شدم...
محبوب من
عشق تو
از عشق من
نیرومندتر بود
عشق تو
کمر عشق مرا شکست
اکنون که نیستی
ترجیح می دهم
بی پروا موهای خاکستریم را
شانه کنم
و طعم تلخ
قدم زدن های عصر گاهی
یک نفره را تجربه کنم
گویی
نه یک سال یا
چند سال
گویی سده هاست که نیستی
و همین است که مرا
پیر کرده است
هر چند
فقط سی و چند بهار
از عمرم را دیده باشم.
تهیه کننده : توپ تاپ