شعر عاشقانه درباره غروب خورشید (2)
شعر درباره غروب آفتاب از جمله اشعار احساسی و دلنشین می باشد که شاعران متعددی آن را سروده اند. شعر درباره غروب دل انگیز در قالب شعر نو و یا دو بیتی های زیبا سروده شده اند که گاهی متاثر از غمی هستند که شاعران را در بر گرفته اند.
شعر درباره غروب آفتاب و فضایی که در آن وجود دارد احساسات شاعر را برای سرودن یک شعر زیبا برمی انگیزد. این احساسات گاهی متاثر از غمی است که در غروب نهفته و ذوق و لطافت هنری این شاعران را برای سرودن شعری زیبا و دلنشن آماده می سازد. قالب این شعرها به صورت شعر نو و یا غزلیات متعددی سروده شده اند که خواندن آنها می تواند توصیف زیبایی از غروب باشد.
شعر درباره غروب در قالب شعر نو
فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای مثلا
بعدش احساس میکنی انگار، سخت دلتنگ و خستهای مثلا
در همآن لحظهای که این احساس مثل یک ابر بیدلیل آنجاست
شده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکستهای مثلا؟
که دلی را شکستهای و سپس، ابرهای ملامت آمدهاند
پلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بستهای مثلا
مثلااهای مثل این هر شب، دلخوشیهای کوچکم شدهاند
در تمام ردیفهای جهان، تو کنارم نشستهای مثلاً
و دلی را که این همه تنهاست، ژاپنیها قشنگ میفهمند
مثل ویرانی هیروشیماست بعد آن جنگ هستهای مثلاً
فرض کن یک غروب بارانیست و تو تنها نشستهای اما
من نباید زیاد شکوه کنم من نباید . . . تو خستهای مثلا
شعر درباره غروب دریا در قالب شعر نو
شب از هفت و نیم غروب و
آدمی از یک پرسش ساده آغاز میشود
روز از پنج و نیم صبح و
زندگی از یک پرسش دشوار
صبحت بخیر شبزندهدار سیگار و دغدغه،
لطفا اگر مشکلات جهان را
به جای درستی از دانایی رساندهای،
برو بخواب!
آدمی از بیم فراموشی است
که جهان را به خواب آسانترین اسامی خویش میخواند
شعر درباره غروب
از راه میرسند پدرها غروبها
دنیای خانه روشن و زیبا غروبها
از راه میرسند پدرها و خانهها
آغوش میشوند سراپا غروبها
از راه میرسند و هیاهوی بچههاست
زیباترین ترانه دنیا غروبها
اما به چشم دخترکان شوق دیگری ست
شوق دوباره دیدن بابا غروبها
بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشسته ایم همین جا غروبها
اینجا پدر، خرابه شام است ، کوفه نیست
اینجا بیا به دیدن ما با غروبها
بابا بیا که بر دلمان زخمها زده ست
دیروز تازیانه و حالا غروبها
دست تو را بهانه گرفته ست بغض من
بابا ز راه میرسی آیا غروبها
بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنه ایم هر دو تو را تا غروبها
از جادهها بیایی و رفع عطش کنی
از جادهها بیایی...اما غروبها
بسیار رفته اند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفته اند خدایا غروبها
کم کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظههای غربت دریا غروبها
خاموش شد، و بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروبها
بعد از هزار سال هنوز اشک میچکد
از مشک پاره پاره سقا غروبها
شعر درباره غروب در قالب شعر نو کوتاه
باد میآید
کاغذهایم را … تو را با خود می برد.
می شود ماه را با دست هایت نگه داری
غروب نکند؟
می خواهم درها و پنجره ها را چفت کنم
و تو را
برای همیشه بنویسم
شعر درباره غروب با وصفی زیبا در قالب شعر نو
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئونهای یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمیدارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دستهای تو پرواز کنند
جوکهای دست اولم را نیز
میگذارم برای آخر شب
که به غیر از خندههای قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
میتوانستم برایت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خال بازها
هر ورقی را برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
شعر درباره غروب از احمد شاملو
بی تو خاموشم، شهری در شبم
تو طلوع میکنی
من گرمایت را از دور میچشم
و شهر من بیدار میشود
با غلغلهها، تردیدها، تلاشها
و غلغلههای مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمیخواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
و غروبت مرا میسوزاند
من به دنبال سحری سرگردان میگردم
گردآورنده : توپ تاپ