سلامتی روزی ک عشقم واسم مشکی بپوشه(عکس+متن)
چند متن وعکس نوشته بسیار زیبا با موضوع سلامتی روزی که عشقم ...از شبکه اجتماعی ویسگون گلچین و گرد اوری کرده ایم که حتما پیشنهاد میکنیم تا انتها این متن های غم انگیز و عاشقانه را بخوانیدعکس همراه با متن پیشنهادی غم انگیز با موضوع عشق و جدایی
روزی که دیگـــــــــر . . .
نه صدایم را بشنــــــــوی
نه نگــــــــاهم را ببینی . . .
نه وجودم را حس کنـــــــــی
و میشویی با اشکت
سنگ قبر خاک گرفته ی مرا . . .
و آن لحظه است . . .
که معنی تمام حرف های گفته و نگفته ام را میفهمی
ولی ... من ... دیگر ... نیستم...
بهش نگاه کردم و یه اخم خفن در حد زایمان طبیعی براش اومد که فکر می کنم در نطفه خفه شد ... سرشو خاروند و آروم گفت
پیل پیکر _ اها ، نمی شناختیش ، پس کیه ؟
_ بنده هم همینو گفتم ، این آقا کیه ؟
پیل پیکر _ ببین بیا با هم بریم بپرسیم کیه ، اگه دوتایی بپرسیم می گه ، نه ؟
پسره جو گیر شده و تیریپ صمیمیت برداشته
_ من چه صنمی با شما دارم که همراه هم بریم ؟
یه جوری بهم نگاه کرد که انگار دیونه دیده ، چشم غره ای بهش رفتم و رفتم سمت عمه اینا ... چسبیدم به عمه و در گوشش گفتم
_ عمه این یارو کیه ؟
_مودب باش ، یارو چیه ؟ ایشون آقای محمد تاکازاکی هستن
_هـــــا؟
_ روئیخساری
پیل پیکر _ ها ؟چی گفت
عمه _ گفت رخساره
به پیل پیکر که حالا کنارمون ایستاده بود نگاه کردم ، اون هم چون بد ضایع شد بود به در و دیوار و آسمون نگاه می کرد
دوباره زیر گوش عمه گفتم
_ عمه این آقا رو برا چی آوردی؟
_ پوفـــــ ، تو که از همه بدتری ، بعدا بهت می گم ، حالا هم ولم کن
منو شوت کرد اونور و یه چیزی به انگلیسی به محمد آقای ثانی گفت و با هم رفتن تو خونه .. چرا عمه دیگه منو تحویل نمی گیره ؟
_ اون دختره کی بود ؟
همونجور با بغض زل زده بودم به در باغ
_ عمم بود
_ اسمش چی بود ؟
سعی کردم بغضمو قورت بدم اما لاکردار پایین نمی رفت
_ رخساره
_اه اه اه ، چرا انقدر لهجه یارو شکستنیه ضایع بود ، خو مثل بچه آدم میگفت رخساره ، روئیخساری چه صیغه ایه ؟
_چه می دونم والا
_ حالت خوبه ؟
_ نه
_چرا ؟
_فکر کنم عمه دیگه دوستم نداره ، ندیدی بدون اینکه منو تحویل بگیره با محمد اقاهه رفت؟
_ الهی
_ دلم شکست
_ نگو تو رو خدا دلم داره کباب میشه
_ عمه اون اقا رو به من ترجیح داد
_ غمت بخوره تو سر دشمنت ، بیا بغل عمو که دلشو خون کردی
_بلـــــه؟
_هـــــوم؟ هیچی ، یادم رفت بگم ، اومده بودم بگم که ... چی می خواستم بگم ؟ یادم رفت باشه بعدا بهت می گم
ابرومو انداختم بالا
_ خب ، کاری نداری؟
_ من از اول هم با شما کاری نداشتم ، منتظر شما هم نبودم
_ اون که بله ، خداحافظ
_خداحافظ
برگشتم به باغ و در رو بستم و بهش تکیه دادم ... یک دقیقه بعد صدای روشن شدن ماشین خبر داد که پیل پیکر رفته
سریع رفتم به خونه ، عمه رخساره و محمد درون سالن نشسته بودن و به انگلیسی به چیزی می گفتن که من توی اون همه حرفشون یه دونه ایزی که معنیش میشه آسان رو فهیمدم ، خودم که اعتقاد دارم زبانم قویه ....
از خونه اومدم بیرون و در اتاق سید رو زدم ، سعیده جون در رو باز کرد
_ سلام خانم ، کاری داشتی؟
_ سلام سعیده جون ، سر جد شوهرت منو خانم صدا نکن ، بدم میاد دیگه ، اسممو بگو ، باشه ؟
_ آخه نمیشه خانم
با قهر رومو برگردوندم
_ چشم سحر جان ، حالا کاری داشتی؟
_ آره عزیزم ، می خواستم بگم امشب شام مهمون من هستین ، دو تا مهمون عزیز دارم به همراه شما و آقا سید و خودم ، شام هم خودم درست کردم ، منتظرم .. فعلا
از ترس اینکه سعیده دعوتم رو رد کنه سریع برگشتم به خونه ، عمه اینا هنوز نشسته بودن ، رفتم به آشپزخونه و از همونجا عمه رو صدا زدم ، عمه هم اومد
_ عمه ، این آقا کیه ؟
_ ببین سحر ، اگه صبر کنی امشب همه چیز رو کامل می گم ، باشه دختر خوب؟
_ نمیشه الان بگی؟
_ نه طولانیه ، الان هم وقتش نیست ، راستی سحر ، دارم از گرسنگی می میرم ، شام چی داری؟
_یه چیزی درست کردم ، ، باید یه خورده صبر کنیم تا آقا سید و سعیده جون بیان بعد شام بخوریم
_ اینا کین ؟
_ نگهبان باغ و زنش ، خیلی ماهن ، باید ببینیشون
_حالا که همه چی ردیفه من برم پیش مهمونم که احساس غریبی نکنه
عمه رفت ، من هم که خوب این محمد آقای جدید رو دید نزده بودم ایستادم گوشه دیوار آشپزخونه و یواشکی به سالن نگاه کردم ، از این زاویه این برادرمون در دید کامل بود ، فقط چرا این خارجیا این جورین ؟ نمی دونم چجوری توصیفش کنم اما در کل قیافه انچنانی نداشت اما به مدد قد بلند و تیپ به روز و موهای مدل دادش جالب شده بود ، به نظر من که خوشگل نبود ، جذاب بود ، البته جای برداری
نیم ساعتی همونجا موندم که سید و سعیده اومدن
_ سلام بفرمائید
سید _ سلام خانم
سعیده _ سلام سحر جان
_ بفرمائید ، تو رو خدا راحت باشین
_ ممنون
سید و خانمش رو هم فرستادم کنار عمه و خودم رفتم به آشپزخونه و وسایل شام رو آماده کردم ، به نظرم بهترین راه برای ذوق زده کردن این برادر خارجیمون این بود که سفره رو روی زمین بذارم ، با کمک سعیده جون سفره شام رو گوشه سالن پهن کردیم و شام رو کشیدیم ، برای امشب تمام هنرمو گذاشته بودم ، مرغ ترش که دستورش رو از مامان گرفته بودم ، ته چین ( عشق من ) و قورمه سبزی ( بدم میاد ) به همراه سبزی پلو با ماهی برای مهمونام درست کردم ، به نظرم اگه کسی این چند تا رو با هم بخوره شدید حالش بدم میشه ، آخه هر کدوم باب یه ذائقه بودن ... یه سالاد شیرازی هم انداختم تنگش به همراه ماست و ت
رشی ..
خدایا منو ببخش که امشب این همه اصراف کردم ،خداییش خیلی خودمو خسته کردم ، حیف این همه غذای خوشمزم که می خواد بره تو شکم مهمونا ، اخه من خیلی شکمو هستم .
_ شام آمادست ، بفرمائید
به عمه بی حیام چشم غره رفتم ، دختره بی حیا یه خورده خودشو تکون نداد ، نمی گه خواهر زادم کمک می خواد برم کمکش؟
عمه کنار محمد نشست و غذاها رو معرفی کرد ، البته چون من زبانم قوی بود فهمیدم مثلا عمه بین حرفاش گفت واتر ، واتر هم که میشه غذا ، کور بشه چشم اون پسره ( محمد پیل پیکر) که به من میگه خارجی بلد نیستم نمی دونه من خیلی راحت می تونم بفهمم اینا چی میگن ، تازه راحت هم می تونم حرف بزنم ...والا
همین که چشمم افتاد به ته چین مثل گرسنگان اتیوپی افتادم به جونش ، تا می تونستم خوردم ، حتی یک لحظه هم سرمو بلند نکردم ببینم کی چی میگه ، ته چینو عشقه ... بعد از شام از سفره کنار رفتم و چسبیدم به دیوار احساس می کنم شکمم ورم کرده ..
کمی بعد از شام که سید اینا بلند شدن برن ، سعیده رو کشیدم کنار و بهش گفتم اگه یه موقع کسی زنگ زد اینجا نگه من مهمون دارم ، گفتم عمه می خواد بقیه رو سورپرایز کنه و این حرفا ، اون هم گفت باشه و به سید میگه .
بعد از رفتن سید و سعیده با عمه رفتیم به اشپزخونه و ظرفها رو شستیم ، بعد از شستن ظرفها عمه دستور داد که سه تا چایی بریزم و بیارم ، منم که این چند ساعته نوکر حلقه به گوش شده بودم گفتم چشم ...سه تا چایی خوشرنگ ریختم و بردم به سالن، اول به محمد آقا تعارف کردم که چای رو برداشت، گذاشت روی میز و گردنش رو برام خم کرد ، فکر کنم گفت دستت درد نکنه ، منم تو دلم گفتم بخور گوشت تنت بشه گل پسر ، عمه هم که طبق معمول منو آدم حساب نکرد چون وقتی چای رو برداشت هیچی نگفت . چای خودم رو برداشتم و کنار عمه نشستم .
انگشتمو پهلوی عمه فرو کردم و آروم گفتم
_ عمه یه چیزی بگو ، همه ساکتیم من خجالت می کشم
_صبر کن دیگه
همون لحظه برادر محمد چایشو برداشت و برد سمت دهنش بخوره که سرشو در جهت مخالف ما چرخوند و یواشکی خورد
_ووووههه ، وای عمه چقدر با تربیته
عمه مثل خودم به پهلوم سیخونک زد
_ ساکت شود دختره ندید بدید ، داره احترامتو می کنه ، تو مودب باش
اما مگه بادیدن این صحنه می شد مودب بود ، این یارو که فهمید من نگاش می کنم سرشو بیشتر چرخوند اما من از رو نرفتم ، هر چی اون سرشو بیستر چروند منم بیشتر خودمو بردم جلو تا ببینمش ، دیگه آخرا نزدیک بود کار خرابی کنم که عمه زد پس گردنم
_بشین سرجات ، چرا انقدر بی فرهنگی تو ، همین کار ارو می کنی که هیچ کس آدم حسابت نمی کنه دیگه
با حرف عمه به فکر رفتم ، یه دو دو تا چهار تا کردم دیدم نه ، عمه راست می گه ف بس که همیشه ندید بدید بازی در میارم هیچ کس آدمم حساب نمی کنه ، فکر کنم برا همینه که آقا جون هم درون آدم حسابم نمی کنه .
مثل یه دختر درست و حسابی نشستم سر جام و تا آخر شب دیگه به این برادرمون حتی نگاه هم نکردم ، فکر کنم بنده خدا به دیوانه بودن من ایمان آورد .
موقع خواب برادر تاکازاکی با چمدونش رفت به اتاق بغلیه ، عمه هم دوتا چمدون گندشو زد زیر بغل من و رفت به اتاق من ، با دیدن این صحنه با چمدونا دویدم و پریدم رو تختم
_به جون عمه رو زمین نمی خوابم ، اصلا خوابم نمی بره ، من خیلی بد خوابم عمه ، پس خودت رو زیمن بخواب
_ سحر تختت دو نفرست ، یه خانواده می تونن روش بخوابنا
سرمو خاروند
_ نه اینکه ناغافل پریدی تو اتاقم ، اینه که از ترس خوابیدن رو زمین یادم رفت تختم دو نفرست ..یهو یاد سوغاتیام افتادم ....وای عمه سوغاتی منو بده ، دارم از خوشحالی می میرم
_ ندید بدید
_ آره من ندید بدیدم ، حسودیت میشه ؟
جلوی چمدون که روی زمین بود نشستم ، عمه چمدون رو باز کرد
_ این لباسای خودمه اون یکی رو بده
چمدونی که کنارم بود رو دادم دستش و باز کرد اصلا هم نمی گذاشت ببینم چی درون چمدونه
_ وای عمه ، بذار ببینم دیگه
سرچمدون رو کشید سمت خودش
_ نه خیر ، بکش عقب وگرنه سوغاتیات رو نمی دم
لب برچیدم و تکیه دادم به تختم که کیفی رو از چمدون آورد بیرون
_وای چه خوشگله ، وای وای ، مرسی عمه
_ قابلت رونداره
_خب بعدی
_ اها
دوباره سرشو برد درون چمدون و این بار ست لوازم آرایش آورد بیرون
_ وای عمه ، جیگرتو بخورم ، از کجا می دونستی من وسیله آرایشی دوست دارم ؟
_ همین جوری
_ خب بعدی
دوباره سرشو برد داخل و یک پیراهن گل گشاد همراه با چند تا زینگول پینگول آورد بیرون
_ وای عمه چه قشنگن ، فقط این پیراهنه خیلی گشاد نیست؟
عمه متفکرانه به پیراهن و هیکل من نگاه کرد
_ وا ، لباس بارداری باید گشاد باشه دیگه
با جیغ گفتم
_مگه من باردارم عمه
حق به جانب نگاهم کرد
_یعنی هیچ وقت نمی خوای بچه بیاری؟ باشه لباسو بده من ، فقط یادت باشه بعدا که حامله شدی حسرت لباسای بارداری خارجی و مارک رو نخوری ، حالا هم بده به من
با اینکه تابلو
بود اشتباهی این لباس رو خریده و خودش فهمیده که چه گندی زده اما به خاطر اینکه به بچه ایندم ظلم نکنم و بذارم مامانش لباس خارجی بپوشه لباس رو قبول کردم
_ خب بعدی
_ همین دیگه ، تو یه نفر مگه چند تا سوغاتی می خواستی
_ عمــــه ، من اون همه سفارش دادم ، حداقل پالتومو می آوردی
_ روتو زیاد نکن ، همینا هم از سرت زیاده
بغ کردم و به وسایلم نگاه کردم ، ای عمه پررو
عمه چمدون رو گذاشت کنارو روی تخت دراز کشید ، من هم چراغا رو خاموش کردم و کنار عمه خوابیدم
_ خب عمه ، حالا بگو این محمد آقاهه کیه
یه دقیقه منتظر موندم اما هیچ حرفی نزد
_ عمه خوابیدی؟
_ نه دارم فکر می کنم از کجا بگم ، خب بذار از اولش بگم :
ترم آخر کارشناسی بودم که دیدمش ، محمد استاد عملی والیبال بچه های کارشناسی بود ، مثل اینکه تازه هم دکتری قبول شده بود چون مثل من بین مقاطع تحصیلیش فاصله نیافتاده بود ، اها راستی قبل از اینکه مسلمون بشه بودایی بود...گذشت و گذشت تا اینکه من ارشد قبول شدم ، راستی می دونی رشته دانشگاهیم تربیت بدنیه دیگه
_آره می دونم
_ خب ، جونم برات بگه تو دانشگاهمون یه میتینگی داشتیم که مخصوص ما بچه مسلمونا بود برای ایام خاص و مراسم هامون ، البته غیر مسلمون ها هم می تونستن بیان ... تا سال اول ارشدم هیچ برخوردی با محمد نداشتم ، کلا شاید کمتر از 10 بار دیده بودمش اما روز عاشورا که برای شهادت امام حسین مراسم داشتیم محمد همراه دوستش اومد به مراسممون
_عمه قبل از اینکه مسلمون بشه اسمش چی بود
_ زنسو
_ وا این چه اسمیه ، مگه مامان و باباش مجبور بودن همچین اسمی براش بذارن ؟
_ نمی تونه اسمشو طغرل بذاره که ، خیر سرش ژاپنیه ، حالا بقیه رو گوش کن که خوابم میاد
_ باشه باشه ، بگو
_تو اون مراسم فهمیدم محمد یک سالی میشه که مسلمون شده ، حالا هم با دوستش اومده بود برای شرکت تو مراسم .. البته از اون ادمایی بود که دخترا رو جذب می کرد اما من زیاد تحویلش نگرفتم ...بعد از اون تو همه مراسمها شرکت می کرد و رابطش با بچه ها در حد سلام و علیک بود ....
_راستی عمه، محمد آقا کجاییه؟
_ تازه گفتم ژاپیه ، حالت خوبه؟؟
_ وای عمه هول شدم یادم رفت
_ سحر می گذاری بگم یا نه ؟دیگه نمی گم
_وای نه ، بگو
_سال دوم ارشدم محمد هم شد استادم
_وا چجوری؟
_ گفتم که دانشجوی دکتری بود
_ اها
_بعد هم استاد راهنمای پایان نامم شد همین هم باعث شد ما به هم نزدیک بشیم و به هم علاقه مند بشیم ، وقتی که دکتری قبول شدم محمد گفت که دوستم داره و می خواد به من ازدواج کنه
_بــــرو، دروغ میگی
_نه راست راسته
_وای چه رمانتیک
_ هیچی دیگه از پارسال تا حالا گیر داده ازدواج کنیم اما من از آقاجون می ترسم ، می ترسم یه موقع موافقت نکنه ، برا همین این جور بی خبر اومدیم تا بابا رو راضی کنم
_درستون تموم شده ؟
_درس محمد تموم شده ، اما من یک سال دیگه تموم می کنم
_ یعنی شوهر عمه زنسو قراره شوهرت بشه ؟
_نمک نریز
_ نه آخه خیلی باحاله ، حالا اگه آقاجون قبول نکنه چی ؟
_ در موردش فکر نکردم
_راستی عمه اگه
_صبر کن ببینم .. روی تخت نشست .. این پسره کی بود ، اینجا چیکا رداشت؟
_خودشو معرفی کرد دیگه
_ معرفی کرد اما نگفت چیکار داشت
_ اوممم به منم نگفت چیکار داره ، اما ... عمه پسره گیر داده بهم
_یعنی چی؟
_هی جلوم ظاهر میشه
_ خب
_هیچی دیگه
_ احیانا کرمی نریختی؟ هیچ غلطی نکردی؟ کاری نکردی که بهت گیر بده ؟ هیچ برخوردی بینتون نبوده ؟
به غیر از اولین برخوردمون و قضیه رخش ، قضیه گوسفندا ، داستان سیر ، قضیه خواستگاری و سوتی روزی که رفتم کود و سم بگیرم دیگه هیچ اتفاقی نیافتاد
_نه
_باشه ، فعلا خستم و فکرم کار نمی کنه بذار بخوابم بعدا یه فکری در موردش می کنیم . شب بخیر
_شب بخیر
الان دلم شدیدا بغل عمه رو می خواد ، آروم خزیدم تو بغلم عمه که ناگهان عمه با لگد منو انداخت یه طرف دیگه
_ بی احساس
_ سحر حالمو داری بهم می زنی، قبلا انقدر چندش نبودیا
_ بغل کردن چندش بازیه؟
_ آره
_اها اونوقت زنسو رو بغل کنی چندش نیست دیگه
یهو عمه مثل اجل معلق افتاد روم و محکم بغلم کرد
_ باشه ، حالا که حسودی میکنی اینم بغل
و اینجوری شد که نگذاشت تا خود صبح حتی انگشت پامو تکون بدم .
صبح با لگد محکمی که از عمه نوش جون کردم بیدار شدم
_ عمه گمشو از اتاقم بیرون
_ چته دختره وحشی؟
از روی تخت هولش دادم پایین
_ نه دیشب گذاشتی بخوابم ، نه الان ، چرا لگد می زنی؟
_ خشن
از روی زمین بلند شد ، یه بلوز گشاد و روسری پوشیدو رفت سمت در
_ عمه من برم شوهر عمه زنسو رو بیدار کنم ؟
_ مسخره بازی در نیار سحر
_ عمه برادر زنسو چند سالشه ؟
_ 34 سال
_ عمه چی شد عاشقش شدی؟
_ بس کن سحر
_ عمه اقای تاکازاکی مهربونه یا خشن؟
_ سحر ساکت می شی؟
_ عمه زنسو جان دیشب بدخواب نشد؟
_سحـــر
_ عم...
در اتاق رو باز کرد و رفت
_ خو چرا جوابمو نمی دی
عمه ؟تا تو باشی که سر صبح لگدم نزنی
من هم از روی تخت بلند شدم و لباس درستو حسابی تنم کردم و از اتاقم اومدم بیرون ، دیگه به لطف برادر محمد تو خونه هم باید چادر چاقچور می کردم ... هی خدا .
ماشاا.. داداش زنسو این موقع صبح بیداره ؟ لباس ورزشیتو عشقه برادر ...کلا این خارجیا خیلی افه میان ، مثلا چرا سر صبح ورزش می کنی؟ میخوای بگی من ورزش دوستم ، من مدافع حقوق بشر در امر سلامتی هستم ؟ هی هی من که سال در میون هم یه قر کمر نمی یایم چه برسه به ورزش بس که شل هستم
عمه _ سحر بدو دست و صورتتو بشور بیا صبحانه بخور
این عمه هم تا منو دید حس اربابی گرفتش
_چشم عمه
دویدم دستشویی و کمتر از یک دقیقه بعد تو آشپزخونه پشت میز جلوی داداش زنسو نشسته بودم
_سلام برادر زنسو ، صبح عالی متعالی
اولش یه خورده قیافش کج و کوله شد اما بعدش فکر کنم یه چیزایی حالیش شد و لبخند زد
_ سالام
نه خوبه ، زبانش مثل من قویه
_ عمه امروز چکاره ایم ؟ بریم گردش ؟ این چند وقته انقدر کار کردم که پوسیدم .. مسخره نگاهم کرد .. به جون تو راست میگم ، میگم به جون خودت ... راستی داداش زنسو شما چی شد که عاشق عمه من شدی ، اها نه ، خانوادت کجان؟
_ سحر لوس بازی در نیار لطفا ، محمد نمی دونه شخصیت تو چقدر پر از تهی هست
_واو عمه ، مطمئنی دکتری تربیت بدنی گرفتی؟ این ارایه های ادبی رو کجای دلم بذارم ؟
تحویلم نگرفت و به خارجکی یه چیزی به زنسو خان گفت ، اون هم جوابشو داد
_ چی گفتی عمه ؟
_ پرسیدم خواهر زادش کی میاد ایران
_ وای جدی؟ پسره ؟ از من بزرگتره ؟ مجرده ؟ یعنی شما با یه تیر می خواین دو تا نشون بزنین ؟ هم خودتون شوهر کنین هم منو شوهر بدین ؟ فکر کن .. چه باحال ، پوز پریماه رو به خاک می مالیم .... خب حالا کی میاد؟
_گفت کاری براش پیش اومده نمیاد
_پسره بی تربیت ، راستی عمه خانواده برادر زنسو کجان ؟
_ سحر ساکت باش ، مثلا داریم صبحانه می خوریما
_ باشه
محمد استکان چایی رو برداشت و مثل دیشب یواشکی شروع کرد به نوشیدنش .. منم زوم شدم رو حرکتش
_ سحر ، وای ابرومو بردی ، آدم باش سر جدت ، اگه اذیتش کنی حسابتو می رسه ها!!!
_ جدی ؟ چجوری؟
_ محمد کمر بند مشکی تکواندو داره ، زر زیادی بزنی میاد دو نصفت می کنه
_ چه خشن
باقی صبحانه در سکوت خورده شد . بعد از صبحانه عمه گفت که بریم بیرون ، منم دویدم سمت اتاقم و لبسامو عوض کردم
هر سه جلوی رخش ایستادیم و به فکر فرو رفتیم ، سرمو بردم کنار گوش عمه
_ می گم عمه ، من و تو جلو بشینیم ، بگو خب
آروم زد پس گردنم
_ خفه شو ، برا من خب خب می کنه
_ خیلی بی ادبی ، ذوقم کور شد .
_ حرفتو بگو
_اها ، می خواستم بگم من و تو جلو بشینیم داداش کایکو ... ببخشید اشتباه شد داداش زنسو هم پشت بشینه ، انقدر حال می ده ، اها یه چیزی یادم اومد ،به گوسفده گفتن بزرگترین ارزوت چیه می دونی چی گفت عمه ؟
_ نه چی گفت ؟
_ تو چشمای گوسفده اشک جمع شد و با بغض گفت : بزرگترین آرزوم اینه که جلوی نیسان بشینم
زدم زیر خنده ، حالا نخند کی بخند ، عمه ترشه هم با وجود اون همه ترشی خندید
_خداییش با مزه بود نه ؟
_ کجاش با مزه بود بی تربیت؟ به زنسو میگی گوسفند
_ نه به جون عمه
همینجور با عمه حرف می زدم که صدای زنگ در حیاط بلند شد من هم که نزدیک در بودم بازش کردم و در کمال تعجب راس ساعت 9 صبح چشمم به جمال آقا محمد پیل پیکر روشن شد
_ سلام
_ سلام سحر خانم خوبی؟
چرا قیافش اینجوریه ؟ انگار مضطربه
_ممنون کاری داشتید ؟
مثل دفعات قبل که می اومد دم در باغ سرشو کج کرد و سعی کرد به داخل باغ نگاه کنه ، من هم مثل دفعات قبل کمی در رو بستم و خودمو کشیدم جلوی چشماش
_گفتم کاری داشتید؟
دستشو کشید به ته ریشش
_ بله ، اگه کاری نداشتم که نمی اومدم اینجا
دروغگو سگه ، تو که سر و تهتو بزنن اینجایی
_ خب منتظرم بفرمائید
_ می خواستم درمورد کاری که دیروز داشتم صحبت کنم ، در مورد یه سری کلاسهاییه که تو جهاد برای سویا کارها برگزار شده ... راستی این اقا کیه ؟همین محمد خارجیه
دیدی اونجای آدم دروغگو؟ اگه من تو رو نشناسم که به درد جرز لای در و دیوار می خورد بشر!
به سوال پر از فضولیش توجه نکردم
_خب این کلاسا کی برگزار میشه ؟
_ چند روز دیگه ، نگفتی این یارو کیه ؟
بازم زدم به بی خیالی
_ دقیقا چند روز دیگه ؟
_سحــــر؟
سرمو برگردوندم درون باغ
_ بله عمه ؟
عمه _ کجایی تو ؟ چیکار می کنی؟ یه ساعته که منتظرتما
_ چند دقیقه صبر کنی میام
من_ خب آقای پیل پیکر نگفتین دقیقا چند روز دیگه
عمه _ سلام آقای فیل افکن
عمه کی اومد کنارم ؟
_ پیل پیکر هستم
_شرمنده ، صبحتون بخیر
_ همچنین
عمه _ سحر جان چی شد؟ ما سه نفری که نمی تونیم با این پیکان باریت بریم بیرون
پیل پیکر _ بنده در خدمتم خانمهای مسرور ، اگه قابل بدونید من امروز همراهیتون کنم ، ماشینم همینجاست و برای همه جا داره
هر وقت گفتن
خاک انداز خودتو میونه بنداز پیل پیکر
عمه _ جدی میگین آقای فیل پیکر؟ اما شاید شما کار داشته باشید
_ پیل پیکر هستم ، امروز هم بیکارم
قربون عمه خودم که خوب با فامیلش بازی میکنه
_ پس مزاحمتون میشیم
عمه ، شوهر آیندش رو برداشت و با هم روی صندلی های عقب نشستن ، من هم در عقب رو باز کردم کنارش بشینم که عمه ما تحت مبارکش رو پهن صندلی کرد و گفت
_ سحر ، برو جلو بشین ، من که نمی تونم به محمد بچسبم ، خیر سرم نامحرمه ها
_وا عمه من جلو نمی شینم ؛ به زنسو بگو بره جلو
_ نمیشه سحر محمد بیچاره نمی تونه با شما صبحت کنه و فقط من می تونم باهاش حرف بزنم در ضمن فعلا کمی غریبی می کنه، صبر کن بعدا رو سرت هم سوار میشه
حالا هی من میگم زنسو ، عمه میگه محمد
با کمی ناراحتی همراه با ذوق و چاشنی خجالی با کمی ادویه حس سربار بودن در جلو رو باز کردم و بغل دست آق محمد پیل پیکر نشستم
پیل پیکر_ خیلی خوشحالم که همراهتون هستم ، خب کجا برم ؟
عمه _ یه جای خوب ما که اینجا ها رو نمی شناسیم
_ پس الان می ریم یه جای خوب ، نهار هم مهمون من
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... من هم انقدر دختر با شخصیتی هستم که حتی گردنمو یک سانت نچرخوندم فقط چشمام چپ کردم و بهش نگاه می کردم ..
وای خدایا ، خیلی با جذبست ، وای وای همش این فکر میاد تو ذهنم که من و پیل پیکر تازه نامزد شدیم و با هم می خوایم بریم مسافرت بعد چون اوایل نامزدیه من مثل دخترای قدیمی ازش خجالت می کشم .. بعد هی پیل پیکر با من حرف میزنه و ناز می کشه ، هی من قرمز میشم و ریز ریز می خندم ، پیل پیکر هم عاشق تر میشه . بعد پیل پیکر که می بینه من خجالت میکشم دستمو میگره و می گذاره رو دنده و دست خودش رو میگذاره رو دست من ، من هم بیشتر گر میگیرم و از شدت خجالت حتی نمی تونم بهش نگاه کنم ،بعد پیل پیکر بیشتر عاشق ترتر میشه بعد من ... اه اه اه حالم از این فکرای مزخرفم بهم خورد ، خیال پردازیم هم مثل خودم چندش شده .
پیل پیکر ماشینو لب دریا پارک کرد . زنسو و عمه هم مثل ندیده ها پریدن پایین و رفتن سمت دریا من از شدت بی توجهی عمه آروم پشتشون قدم برداشتم ، پیل پیکر هم دزدگیر ماشین رو زد و اومد کنارم
_ آخرش نفهمدیدم این یارو کیه
انقدر از دست عمه حرصیم که زدم تو حال پیل پیکر
_ راستش رو نمیشه بگم
اومد جلوم ایستاد و منو متوقف کرد
_ راحت باش ، با من راحت باش
سرمو انداختم پایین و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_ آخه
_ آخه بی آخه ، گفتم با من راحت باش
سرمو بلند نکردم
_ چشم اوم ، چه جوری بگم .. راستش من و محمد همدیگرو دوست داریم ، می خوایم با هم ازدواج کنیم
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم ... بنده خدا مات شده بود
_ با کی ؟ کیو دوست داری؟ پس چرا از همون اول نگفتی؟ چرا این همه اذیتم کردی؟ یعنی تو هم منو دوست داری؟ وای خدا
خخخ ، این از من هم خنگ تره
_ نه ، من اون محمد رو دوست دارم
_ می دونم همون محمد قدیمی رو دوست داری ، این چند وقته خیلی اذیتت کردم نه ؟ تو همون محمد قدیمی که بودم رودوست داری؟
_ نه ، منظورم رو متوجه نشدین
_ متوجه شدم عزیزم متوجه شدم ، چرا زودتر نگفتی که دوستم داری؟
خودشیفتگی مذمن داره بچم ؛ انقدر که خنگه نمی ذاره سرکارش بذارم
_ آقای پیل پیکر ، من محمد تاکازاکی رو دوست دارم
دوباره مات شد
_چی؟ کیو دوست داری؟
_همون یارو ، وای آقای پیل پیکر کمک کنین ما به هم برسیم
اخم کرد و گفت
_ساکت شو ببینم
بهم چشم غره داد و رفت لب دریا من هم زبونمو در آوردم و گفتم
_ اخی ، دلم خنک شد تا تو باشی که مثل فضولا همه جا پیدات نشه
با چند گام بلند خودمو رسوندم به پیل پیکر
_ واقعا که اقای پیل پیکر ، این رسمش نیست ، من یه عاشقم شما باید به ما کمک کنید
دستشو جوری تکون داد که انگار من مگسم
_ به من چه اون موقع که عاشق شدین باید فکر این چیزا هم بودین
به عمه و زنسو نگاه کرد
_ به نظر من که این یارو تو رو نمی خواد ، ببین چجوری چسبیده به عمت
اوه ، بهتره یه سنگی چوبی ، چیزی پرتاب کنم رو سر اون دوتا که دارن ضایعم می کنن
_ نه بابا ، اونا همکارن راستی گفتم چجوری با هم آشنا شدیم ؟
_ نگفتی دلم هم نمی خواد بشنوم چجوری آشنا شدین
دوباره منو گذاشت و رفت یه سمت دیگه اما من تا امروز درست و حسابی حالشو نگیرم دست بردار نیستم ، کم تو این مدت مچلم نکرده. رفتم کنارش
_ وای آقای پیل پیکر بذارین تعریف کنم آخه هنوز به خانواده خودم نگفتم تو دلم مونده
_به من ربطی نداره
دوباره رفت یه سمت دیگه من هم مثل کش شلوار همراهش رفتم
_ پارسال برای یک ماه رفتم پیش عمم ، گفتم عمم ایران درس نمی خونه دیگه ، تو یه کشور غریب درس می خونه ،زنسو و عمه تو یه دانشگاه بودن یعنی زنسو سال بالایی بود ، یه روز که همراه عمه رفتم دانشگاهش همین که چشم من و زنسو به هم افتاد هر دو مات شدیم ، اونجا استارت عشقمون زده شد ..گذشت و گذشت تا اینکه یه روز عمم منو ب
رد به مهمونی ، تو اون مهمونی سه تا پسره به من گیر دادن چون من از همه دخترای مجلس خوشگلتر و پولدارتر بودم .... بر باعث و بانی دروغ لعنت ... هیچی دیگه وقتی تنها شدم منو دزدیدن ، بردن به یه شهر دیگه و حدود 80 میلیون دلار خواستن تا ازادم کنن عمم نذاشت خانوادم بفهمن ، بعد از یه مدت شاید یه هفته آزاد شدم . عمم می گفت زنسو پول آزادیمو پرداخت کرده چون من عشقش بودم ... اوق حالم از این چرت و پرتام به هم خورد
پیل پیکر با اخم نگاهم می کرد
_ بعد از آزاد شدنم زنسو از من خواستگاری کرد اما من گفتم شاید خانوادم مخالف باشن و این حرفا و بدون اینکه خبرش کنم برگشتم ایران و اومدم مازندران تا تک و تنها با غم خودم بمیرم.. کم کم کشاورزی کردم اما غم از دست دادن عشقم از بین نرفت .بعد از یک سال زنسو عممو مجبور کرد تا بیان دنبالم ، دیروز هم با هم اومدن تا منو از بابا اینا خواستگاری کنن
_خب الان اینایی که گفتی به من چه؟
_ واقعا شما وسعت این عشق پاکی که بین من و زنسو هست رو درک نمی کنین؟
متفکرانه نگاهم کرد
_ دیروز که این زنسو خان اومد چرا گفتی نمی شناسمش؟ ها؟
با غم سرمو انداختم پایین
_نمی خواستم شما ناخواسته وارد قضیه عشقی من بشین
وای خدایا این دیگه اخر چرت و پرت بود
_بازم به من ربطی نداره
دوباره تحویلم نگرفت و رفت کنار عمه اینا
پیل پیکر_ گرسنتون نیست خانم ؟ از این آقا .. با اخم به زنسو نگاه کرد ... هم بپرسید گرسنه هست یا نه که بریم نهار
من هم کنار پیل پیکر ایستادم و بهش نگاه کردم که ناگهان سرشو برگردوند و به من نگاه کرد ،من هم با سرعت نور سرمو چرخوندم وبا لبخند به زنسو نگاه کردم نزدیک بود بی آبرو بشم
عمه _ پس بریم نهار ، اتفاقا هر دو گرسنمونه
دوباره برگشتیم تو ماشین
......
دستمو گذاشتم روی میز و به عمه که مثل ندیده ها با زنسو حرف می زدو نگاهش می کرد نگاه کردم ، یکی ندونه فکر می کنه این عمه من در آرزوی شوهر مونده
پیل پیکر_ آقای زنسو نسبتی با شما دارن خانم مسرور؟
عمه _ فعلا که نه اما اگه خدا بخواد بله
پیل پیکر همچین اخم کرد که ابروهاش چسبید به لبش
_ به نظرتون میشه به یه ادم خارجی اعتماد کرد و باهاش ازدواج کرد؟
مثلا داشت به من حالی میکرد که با زنسو ازدواج نکنم
عمه _ چرا نمیشه ؟ مگه خارجی ها ادم نیستن ، اتفاقا من که خیلی زنسو رو قبول دارم
_ اها پس باید علف به دهن بزی شیرین می اومده که اومده
عمه _ صد درصد
پیل پیکر قاشقشو برداشت و محکم فشار داد
_اما بازم میگم که این اشتباهو نکنید یه دختر ایرانی با خارجی جماعت کنار نمیاد
عمه _ قدیمی فکر می کنین آقای پیل پیکر
پیل پیکر قاشق رو محکم کوبید روی میز
_ اصلا هم قدیمی فکر نمیکنم ، چرا می خواین بدبختش کنین؟
عمه _ من که نمی خوام بدبختش کنم
با لبخند به جر وبحث شیرین و لذت بخش عمه و پیل پیکر نگاه کردم
پیل پیکر_دیگه بدبختی بیشتر از این ، وای .. من چجوری بگم کارتون اشتباهه ، فرهنگها مختلفه ، ملیت ها زبان ، هزار تا چیز دیگه که فرق دارن
دستاشو گذاشت رو میز و بیشتر حرص خورد
_ مهم عشق بوده که به وجود اومده ، این چیزا مهم نیست
پیل پیکر از روی صندلیش بلند شد و گفت
_ اما من تو چشمای این زنسوی شماهیچ عشقی به سحر خانم نمیبینم
عمه با سردرگمی نگاهش کرد
_ چه ربطی به سحر داره ؟
پیل پیکر دوباره روی صندلیش نشست
_ هه یک ساعته دارین میگین اینا عاشقن و این حرف حالا میگین ربطی به سحر نداره ؟
_ بله که ربطی نداره ، مهم من و زنسو هستیم
_یعنی رضایت سحر مهم نیست؟
فقط دلم می خواست دستمو بذارم رو دلم و بخندم
_آخه چه ربطی به سحر داره ؟
_یعنی می خواین مثل عصر حجر بدون رضایت شوهرش بدین ؟
_من به رضایت سحر کاری ندارم
پیل پیکر یه لحظه به من نگاه کرد من هم با غم نگاهش کردم ، دوباره به عمه نگاه کرد
_ اما من نمی ذارم ، مگه شهر هرته ؟
سحر فدای تو بشه که انقدر لطیفی
_ببخشید آقای پیل پیکر ، من متوجه حرفتون نمی شم ، میشه دوباره قضیه رو بگید
از روی صندلیم بلند شدم به بهانه شستن دستهام رفتم به دستشویی .. وای ، اگه می فهمید گذاشتمش سرکار پوستمو می کند ...پنج دقیقه همونجا موندم اما نمی شد بیشتر موند ، نزدیک بود از بوی گند اونجا خفه بشم پس تنبیه رو به مرگ ترجیه دادم و برگشتم کنار عمه اینا
تا وقتی روی صندلیم بنشینم به هیچ کدوم نگاه نکردم اما بعد از چند دقیقه سرمو بلند کردم و با عمه چشم تو چشم شدم خب از عمه که چیزی نفهمیدم ، به پیل پیکر نگاه کردم خب خدا رو شکر اینم که اصلا نگاهم نکرد ، زنسو هم که کلا تو باغ نبود
تو ماشین نشستیم و نمی دونم کجا می ریم فقط خدا کنه به قهقرا نریم ، غذا رو خوردن تحویلم نگرفتن ، تو ماشین نشستن تحویلم نگرفتن ، با هم حرف زدن باز هم تحویلم نگرفتن خیلی بی تربیتن
موبایلمو از جیبم اوردم بیرون و به فاطمه زنگ زدم ، بعد از 4 بوق جواب داد
_ سلام دختر خونه
مستقیم به روبرو نگا
ه کردم و با صدایی شاد گفتم
_ سلام فاطمه ، خوبی خانم؟
_ قربونت ، چطوری؟ کجایی؟تحویل نمی گیری؟
زیر چشمی به پیل پیکر نگاه کردم
_ با چند تا از دوستا اومدم بیرون ، جات خالی خیلی خوش گذشت ، فقط حیف که دوستام انقدر بی ظرفیت بازی در اوردن روز من هم داره خراب میشه
مهندس محمد دنده رو با حرص عوض کرد
_ای نامرد ، دوست؟ تو اونجا دوست پیدا کردی؟ دوست پسر که نمی تونه باشه چون تو از این کارا نمی کردی
عمه و زنسو با هم صحبت می کردن ، فقط پیل پیکر ساکت بود و به حرفم گوش می داد ، من هم اروم جوری که بشنوه گفتم
_نه بابا همه دخترن ، مثل دخترا قهر می کنن ، مثل دخترا منتظر ناز کشی هم هستن ، نمی دونن من از این قرطی بازیا بدم میاد
با اخم به پیل پیکر نگاه کردم
_ چه خبر از مامان اینا ؟
فاطمه _همه خوبن ، کی میای؟
یهو یه فکر باحال اومد به ذهنم
_ جدی؟ دیروز اومدن خواستگاریم ؟ همون یاشار خودمونو میگی دیگه ، همونی که فوق تخصص مغز داره و آمریکا زندگی میکنه دیگه
فاطمه _ چی داری برای خودت بلغور میکنی؟
زیر چشمی به مهندسمون که اخماش تو هم بود و دقیق به حرفام گوش می داد نگاه کردم ، بذار خوب حالتو بگیرم
_ اوم نمی دونم ، یادمه بچه که بودم خیلی دوستش داشتم ، حالا تو این چند سالی که ندیدمش چه شکلی شده؟
فاطمه خندید
_داری برای کی خالی می بندی؟
_ دروغ میگی؟ از برد پیت خوشگل تر شده ؟ وایـــــی
ابروهای مهندس رفت بالا
_کم خالی ببند، حداقل یه چیزی بگو که به هیکل و قیافت بخوره ، برد پیت تو رو می خواد چیکار؟
از حرفش خندیدم
_ نمی دونم والا ، خودمم موندم ، باید چند روز بشینم فکر کنم
مسخره بازیه فاطمه هم گل کرد
_ آره خوب فکر کن چون پس فردا پرواز داره
این هم خوشش اومده
_نـــــه ! یعنی گفته می خواد اون دوتا کارخونه فرش و سیمانش رو به اسم من کنه ؟
_ آره می خواد کارخانه سیمان به اسمت کنه تا دهنتو سیمان بگیری برای کسی خالی نبندی
_آخه چرا انقدر بذل و بخشش می کنه ، من یادمه از همون بچگی ما عاشق هم بودیم ، فاصله سنیمون فقط یه خورده زیاده نه ؟ 6 سال زیاد نیست؟
به فاصله سنی خودمو پیل پیکر اشاره کردم تا یه خورده بسوزه
_ ای دختره عقده ای ، مثل اینکه واقعا داری می ترشی ، نگران نباش به ممد آقا بقال محل می گم بیاد بگیرت ، فقط نبیرش از تو بزرگتره که اونم مشکلی نیست
ای بابا هر کی دورمون جمع شده اسمش محمده
_ فاطمه به مامان اینا بگو یه هفته به من وقت بدن تا خوب فکر کنم بعدا تماس میگیرم ، فعلا کاری نداری؟
_ نه قربون دختر خالی بندمون ، مراقب خودت باش
_باشه عزیزم ، خداحافظ
_خداحافظ
تماس رو قطع کردم و به مهندس نگاه کردم
_ چه همه چی قاطی شده ، نه مهندس؟
_ بله ، درسته
الان اشتی کردیم ؟
همون لحظه گوشیش زنگ خورد ، گوشییشو برداشت و به صفحش نگاه کرد
_ سلام مامان
خب صدای طرف مقابل نمی اومد و فقط مکالمه مهندس رو می شنیدم
_ قربونت برم
_با چند تا از دوستا اومدم بیرون ، چی؟
_ باشه ،چشم ، کاری ندارین؟ خداحافظ
مهندس رفت تو فکر ... چی شد؟
.......
چهار روزه مهندسمو ندیدم ، عمه و زنسو هم که انگار کنگر خوردن و لنگر انداختن ، این عمه ما بخواد اینجوری رفتار کنه هیچ وقت نمی تونه شوهر کنه ، خودش که میگه این چند روز رو اینجا مونده تا شهامتشو جمع کنه و بره پیش آقاجون ، تو این چهار روز دوباره افتادم به جون باغ اما ، چرا این گنج پیدا نمیشه؟حتما باید اخر کار پیدا کنمش؟ خب اینجوری خیلی مسخره بازیه ، قشنگیش این بود که همون روز اول که با گنج یاب شروع به کار کردم گنج رو پیدا می کردم ، اینجوری مزه نمی ده .
برای عمه و زنسو سیم کارت خریدم و بهشون دادم تا در تماس باشیم ، شماره عمه رو به اسم رخساره ، زنسو رو هم به اسم محمد سیو کردم ، تعداد شماره های محمد تو گوشیم شده دوتا ، یکی زنسو و یکی مهندس
..........
بالاخره عمه تشریف مبارکشو برد ، موقع رفتن گفت که با اراده ای قوی ! میرم پیش آقاجون ، خدا کنه بتونه راضیش کنه .... صبح که از خواب بیدار شدم و رفتم به باغ سعیده رو دیدم که با ظاهری آشفته جلوی در خونش ایستاده ، با دیدن حالش رفتم کنارش
_چی شده سعیده جون؟
_خانم ، داداشم ، بیچاره شدم
_داداشت چی شده ؟
با دوتا دست محکم کوبید روی سرش ، ازدیوار سر خورد و روی زمین نشست من هم کنارش نشستم و بازوشو گرفتم
_داداشت چی شده؟
گریه و مویه می کرد
_جوون مرگ شد ، بی داداش شدم ، بچش بی پدر شد ، خدااااا
با صدای در حیاط برگشتم به اون سمت ، سید با چهره ای در هم و غمگین اومد کنارمون
_ چی شده سید؟ سعیده چی میگه؟
_ دیروز داداشش از سرکار بر میگشه خونش که یه ماشین می زنه بهش ، نامرد فرار کرد و اون بیچاره رو گذاشت ، دیر بردنش بیمارستان ... فوت شده
آخــــی ...
_غم اخرتون باشه ، خدا رحمتش کنه
سعیده رو بغل کردم ، بیچاره یه لحظه هم گریش بد نمی اومد ، همونجور که سعیده بغلم بود به سید گفتم
_ خب شم
ا چرا اینجایین؟ پاشین برین دیگه ، سعیده داره خودشو میکشه ، حداقل اگه اونجا باشه پیش خانوادش خودشو خالی میکنه
_ نمی شه خانم ، من که نمی تونم شما رو تنها بذارم ، از اینجا تا کرمانشاه می دونین چقدر راهه؟
به اینکه تنها میشم فکر نکرده بودم اما حالا سعیده مهم تر بود
_خب شما برین ، نگران من هم نباشین نمی ترسم ، فقط سه روزه برگردین ، اگه حال سعیده هم خیلی بد بود یه مدت بذارینش پیش خانوادش
_ نمیشه خانم ، اصرار نکنین
_ ای بابا سید ، زنت داره از دست می ره اون وقت تو به فکر کارتی؟پاشو وسایلتو جمع کن
به زور و تهدید سید و سعیده رو راهی کردم ، حالا تو یه باغ بی سرو ته تنها هستم ، تنها در باغ .... باغ تو روز ترسناک که نیست هیچ ، دلربا هم هست مخصوصا وقتی که باد به بوته های سویای سی چهل سانتی می خوره و اون بوته ها مثل موج دریا تکون می خورن دیگه محشر میشه ، اما شب رو نمی دونم ، چند وقته شبا تنها نبودم ... به نظرم بهتره فردا برم خونه ، اینجا تنها امنیت نداره ، الان هم که ساعت 4 عصره وقت خوبی برای رفتن نیست
تا شب خودمو با اینترنت و چت مشغول کردم ، یه خورده با دوستام حرف زدم ، یه خورده ملت رو سرکار گذاشتم اما بیشتر سرکار گذاشتنه روحمو جلا داد از قدیم گفتن لذتی که در سرکار گذاشتن مرد هست در هیچ کار دیگه ای نیست .
با شنیدن صدای اذان در و پنجره ها رو بستم ، یادمه مادربزرگم همیشه میگفت قبل از اذان مغرب در و پنجره های خونه رو ببندید تا برکت از خونه نره بیرون ، حالا من به راست و دروغش کار ندارم اما به نظرم چیز قشنگی بود ، در ورودی رو هم قفل کردم ، با گفتن اذان انگار یه ترسی تو وجودم نشست ، برای غلبه به ترسم وضو گرفتم و نماز خوندم ، بعد از اتمام نماز نشستم پای تلویزیون که تلفن زنگ خورد من هم گوشی رو برداشتم
_بله
سکوت
_ الو ، بفرمائید
بازم سکوت
گوشی رو قطع کردم ، این چند وقتی که اومده بودم اینجا خیلی از این تلفن مزاحما داشتم . دوباره تلفن زنگ خورد
_ بله؟
سکوت
_ چرا حرف نمی زنی مزاحم؟
سکوت
بازم گوشی رو قطع می کردم ، هیچ وقت در روز دو بار زنگ نمی زدن
ضربان قلبم بیشتر شد
_ نه بابا هیچی نیست ، من که اصلا نمی ترسم
رفتم به آشپزخونه تا غذا درست کنم ، یه چیزی درست کنم که وقتمو بگیره ، چی بهتر از اولویه ، سیب زمینی و تخم مرغ و گوشت رو گذاشتم اب پز بشن و دوباره برگشتم به سالن .
دوباره تلفن زنگ خورد ، به ایدی کالر نگاه کردم ببینم شماره چنده که یادم اومد باطری تلفن خراب شده بود هنوز باطری جدید نخریدم
_ الو
سکوت
_ مگه مرض داری هی زنگ می زنی مزاحم؟
سکوت
گوشی رو دوباری قطع کردم ، ملت مردم آزار شدنا
گوشیمو برداشتم و یه خورده بازی کنم که صدای زنگ ایفون بلند شد ، رفتم کنار آیفون
_جواب بدم؟ نه ، من یه دختر تنهام شاید دزدی چیزی باشه ، اوممم اما بهتره جواب بدم ، شاید عمه اینا باشن یا شاید اقاجون باشه .... وای نمی دونم جواب بدم یا نه؟
دوباره زنگ زدن
_ چی کار کنم ؟ اها صدامو کلفت می کنم جواب می دم ... نه ضایست
باز هم زنگ زدن که ناغافل جواب دادم
_بله
هیچ حرفی نزدن
_ کیه؟
بازم حرف نزدن
گوشی رو گذاشتم سرجاش
قلبم با قدرت ده هزار بار در دقیقه می زد ، وای خدا دزده
دویدم سمت مبل و پشتش قایم شدم ، تند نفس می کشم ، دوباره زنگ زدن هم تلفن و هم ایفون
_ وای خدا ، من می ترسم
گریم در اومد
زنگ تلفن و ایفون یک لحظه هم قطع نمی شدن ، از پشت مبل اومدم بیرون تا در ورودی رو چک کنم ، یه خورده دلم گرم بود که در و پنجره ها محافظ دارن . رسیدم به در که خدار و شکر قفل بود . کنار پنجره ایستادم و کمی پرده روکنار کشیدم
_ وای خدایا
نشستم پای پنجره و بلند جیغ کشیدم ، از ترس نمی تونستم نفس بکشم ، سرمو با ترس به راست و چپ می چرخوندم
_بسم الله الرحمن الرحیم
یاد اون شب افتادم که سید گفت اینا جن هستن گفت اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
پاهامو تو بغلم جمع کردمو با گریه گفتم اعوذ بالله من الشیطان الرجیم که صدای در حیاط اومد ، انگار یه نفر با سنگ محکم می کوبه به در حیاط ، از روی زمین بلند شدم و دویدم تو اتاقم ، چاقویی که چند ماه پیش خریده بودم رو با ترس از زیر تخت در اوردم و برگشتم به سالن ، صدای در بیشتر شده بود ، زنگ ایفون و تلفن هم بی کار نبودن دوباره رفتم کنار پنجره و به باغ نگاه کردم فضای بیرون وحشتناک بود سویاها شدیدا تکون می خوردن ، نور قرمز هم از ته باغ معلوم بود اما کمی نزدیکتر شده بود .
دوباره روی زمین نشستم و چاقو رو محکم فشار دادم ، مثل جنین تو خودم جمع شده بودم و گریه می کردم ، صدای در حیاط بیشتر شده بود ، چهار دست و پا رفتم کنار میز و موبایلم رو برداشتم ، همینجور گریه می کردم
_ خدایا به کی زنگ بزنم ، می دونم امشب همینجا می میرم
دوباره زدم زیر گریه
همینجور گریه می کردم و لیست شماره ها رو بالا و پایین می کردم که چشمم خورد به اسم محمد ،
بیشتر گریه کردم ، می دونستم انقدر از دستم شاکیه که جوابمو نمی ده
گریم بند نمیاد شمارشو گرفتم ، بعد از سه تا بوق جواب داد اونم به خارجکی ، محکم زدم به سر خودم و میون گریه خندیدم به جای این محمد به اون محمد زنگ زدم یعنی زنسو .
با بیشتر شدن صداها خندم خفه و گریم بلندتر شد ، شماره اون یکی محمد رو گرفتم و زنگ زدم این هم بعد از سه تا بوق جواب داد
با صدایی کمی شیطونو فوضول جواب داد
_ بله؟
با گریه و صدایی گرفته گفتم
_الو ،اقا محمد کمکم کن می خوان منو بکشن
بعد هم با صدای بلند دماغمو کشیدم بالا
فکر کنم هول شد یا نفهمید قضیه چیه
_ کی می خواد بکشت ، اصن تو کی هستی؟
_ مسرورم ، سحر مسرور ، می خوان منو بکشن ... سکسکه کردم ...اونا می خوان من بمیرم
با فریاد گفت
_غلط کردن الان کجایی، ادرستو بده
_ تو باغم ، کمکم کن
گوشی رو قطع کرد ، گوشیو چاقو رو محکم گرفتمو پشت مبل پنهون شدم
_ یعنی می رسه؟ زود می رسه؟
یه کور سوی امیدی تو قلبم روشن شد که با ضربه ای که به در سالن خورد خاموش شد و افتاد ته چاه ، بلند جیغ کشیدم و چسبیدم به در حتی نفس هم نمی تونم بکشم ، انگار چند نفر با هم افتادن به جون در و پنجره ها، بعدش هم شیشه یکی از پنجره ها خورد شد ، فکر کنم چند دقیقه ای که برام به اندازه چند قرن بود به پنجره کوبیدن که ناگهان همه صداها قطع شد ، نه صدای در می اومد و نه تلفن و نه ایفون اما من مثل سنگ شده بودم و حتی نمی تونستم از جام تکون بخورم ، با صدای زنگ گوشیم از ترس جیغ کشیدم و گوشیمو رو زمین پرتاب کردم اما با دیدن اسم محمد سریع جواب دادم
_ چرا جواب نمی دی ؟ درو باز کن
_ باشه باشه
از جام بلند شدم و دویدم کنار ایفون و در رو باز کردم
در عرض کمتر از 30 ثانیه صدای محمد از پشت در سالن اومد
_ سحر ، سحر درو باز کن ، کجایی؟ سحر؟
با ترس در سالن رو باز کردم
_سحر، خوبی؟
دستگیره در رو گرفتم و روی زمین نشستم ، حالا گریه نکن کی گریه کن
_ سحر آروم باش ، من اینجا ، سحر عزیزم به من نگاه کن ، دیگه نترس
گریم با دیدنش شدید تر شده بود ، هر حرفی که می زد من بدتر گریه می کردم ، جوری گریه می کردم که انگار شیر فلکه مرکزی اب شهر رو باز کرده بودن
_سحر حرف بزن ، ببینم چی شده
سرمو با گریه بلند کردم وگفتم
_ می خواستن منو بکشن
_ کی می خواست بکشت ؟
_ نمی دونم
فکر کنم تو دلش گفت اینم شد جواب؟
_ پاشو پاشو بیا رو مبل بشین ، پاشو
بی رمق از روی زمین بلند شدم و روی نزدیکترین مبل نشستم پیل پیکر هم رفت به آشپزخونه و نمی دونم چیکار می کرد
_ قندت کجاست؟
_ افتاده
_ کجا ؟
_ فکر کنم تو جیگرم یا کلیم ، البته چون رشته دبیرستانم ریاضی بود دقیقا نمی دونم کجا می افته
از آشپزخونه با یه لیوان آب اومد بیرون و خندید
_حالت خوبه ؟
_ نه
_ معلومه که حالت اصلا خوب نیست ، منظورم قده ، قند تو قندون
بی آبرو شدم
_ روی میز
اومد