داستان های کوتاه هوشنگ گلشیری ❤️ (۴ داستان دلنشین زیبا)
در این مطلب ، چهار داستان کوتاه و دلنشین از هوشنگ گلشیری بازنویسی شده اند. این داستان ها با زبان ساده و توصیف های جذاب، به بررسی احساسات انسانی و لحظات زندگی می پردازند و خوانندگان را به دنیای خاص نویسنده دعوت می کنند.
۴ داستان کوتاه دلنشین از هوشنگ گلشیری (بازنویسی طولانی و توصیفی)
در این بخش از توپ تاپ ، چهار داستان کوتاه و زیبا از هوشنگ گلشیری، نویسندهی برجسته ی معاصر ایران ، با بازنویسی و توصیفاتی دلنشین و طولانی ارائه شده است. گلشیری با سبک خاص خود توانسته لحظاتی ساده از زندگی را به زیبایی روایت کند و عمیق ترین احساسات انسانی را بازتاب دهد.
1. شب نشینی با شکوه
در یکی از محلههای قدیمی اصفهان، مردی به نام احمد تصمیم میگیرد دوستان قدیمی خود را به یک شبنشینی دعوت کند. احمد، که در گذشته یکی از روشنفکران مطرح محله بود، حالا بهدلیل مشکلات مالی و دوری از دوستان قدیمیاش احساس تنهایی میکند.
خانهی او قدیمی، اما پر از روح زندگی بود. دیوارهای خشتی و پنجرههای کوچک، فضایی گرم و آشنا به خانه داده بودند. او شمعهایی در گوشهوکنار خانه روشن کرد تا فضای خانه زیباتر و صمیمیتر شود. دوستانش، یکییکی، وارد شدند؛ علی، که همیشه اهل بحثهای فلسفی بود؛ ناصر، که شاعری پرشور بود؛ و محمود، که صدای دلنشینش مجلس را گرم میکرد.
شام سادهای از برنج و خورشت در سفره گذاشتند و صحبتها از گذشته شروع شد. هرکسی خاطرهای میگفت. اما در دل این جمع، احمد حس میکرد که چیزی تغییر کرده است. دوستانش دیگر آن اشتیاق قدیم را نداشتند. یکی از آنها بیشتر به موبایلش نگاه میکرد و دیگری بهنظر خسته میآمد.
وقتی مجلس به پایان رسید، احمد در نور کم شمعها نشست و به سفره خالی نگاه کرد. حس کرد که گرچه دوستانش حاضر بودند، اما روحشان جای دیگری بود. در نهایت، شبنشینی او گرچه با شکوهی ساده برگزار شد، اما در دلش خلائی باقی گذاشت.
2. عروسک
در یک روز سرد پاییزی، دختری کوچک به نام سارا با پدرش به بازار رفت. او مدتی بود که آرزو داشت یک عروسک داشته باشد، اما پدرش بهخاطر مشکلات مالی همیشه قول خرید را به آینده موکول میکرد.
در بازار، ویترین مغازهها پر از عروسکهای زیبا بود. سارا با چشمانی پر از اشتیاق به آنها نگاه میکرد. پدرش که نگاه سارا را دید، بغض کرد. میدانست نمیتواند عروسک بخرد.
همان شب، پدرش تصمیم گرفت برای دخترش یک عروسک بسازد. تکههایی از پارچه کهنه را برداشت و با نخ و سوزن شروع به دوختن کرد. موهای عروسک را از نخهای قهوهای درست کرد و دکمههایی برای چشمانش دوخت.
صبح، وقتی سارا بیدار شد، پدرش عروسک را با لبخندی به او داد. سارا با خوشحالی عروسک را بغل کرد و گفت: "این زیباترین عروسکی است که دیدهام." آن لحظه، گرچه ساده، برای هر دوی آنها پر از عشق و شادی بود.
3. مرد و دریاچه
در دل کوهستان، مردی به نام کاظم کنار دریاچه کوچکی زندگی میکرد. کاظم سالها بود که در تنهایی زندگی میکرد و تنها دلخوشیاش، تماشای دریاچه در صبح زود بود.
یک روز، کاظم تصمیم گرفت دفترچه خاطرات قدیمیاش را بخواند. او صفحات دفترچه را باز کرد و خاطرات دوران جوانیاش را دید؛ دورانی که عاشق زنی به نام لیلا بود. اما لیلا، به دلایلی، او را ترک کرده بود.
هر بار که به دریاچه نگاه میکرد، چهره لیلا را در بازتاب آب میدید. روزها میگذشت و کاظم بیشتر از گذشته در خاطراتش غرق میشد. اما یک روز، تصمیم گرفت به جای غرق شدن در گذشته، دفترچه را ببندد و بیرون برود.
او به سمت دریاچه رفت، سنگی برداشت و آن را به آب انداخت. موجهای کوچک روی آب به او یادآوری کردند که زندگی، مثل همین موجها، میگذرد و باید به جلو نگاه کرد.
4. سایه در کوچه
شب بود و کوچه تاریک. رحیم، مردی تنها و مسن، از کوچهای باریک عبور میکرد. سایهها روی دیوارهای خشتی بازی میکردند و صدای قدمهایش در سکوت شب میپیچید.
رحیم مدتی بود که احساس میکرد کسی در کوچه دنبالش میکند. هر شب این ترس همراهش بود. اما امشب، تصمیم گرفت که دیگر نترسد. وقتی سایهای را پشت سرش دید، برگشت و گفت: "هرکه هستی، بیا و خودت را نشان بده!"
سایه نزدیک شد. اما وقتی نور کم چراغ کوچه چهره فرد را روشن کرد، رحیم خشکش زد. آن سایه، تصویر جوانی خودش بود.
او فهمید که ترسهایش، چیزی جز بازتاب گذشتهاش نیستند. رحیم از آن شب به بعد، تصمیم گرفت سایههای ذهنش را کنار بگذارد و به آرامش برسد.