انشا درباره سرگذشت مداد سیاه از زبان خودش
در این انشا ، مداد سیاه از زبان خودش از سرگذشت خود و نقشی که در زندگی انسان ها ایفا می کند ، می گوید. این انشا با زبانی ساده و روان نوشته شده و برای دانش آموزان پایه های پایین دبستان مناسب است.
سرگذشت یک مداد سیاه
من یک مداد سیاه هستم. از جنس چوب و گرافیت ساخته شده ام. از بچگی در یک کارخانه بزرگ تولید میشدم. در کنار من مدادهای رنگی، مدادهای نوکی، و مدادهای مکانیکی زیادی بودند. ما همه با هم بزرگ شدیم و یاد گرفتیم که چگونه بنویسیم و بکشیم.
روزی روزگاری، یک روز یک دختر کوچک به نام سارا به کارخانه ما آمد. سارا خیلی خوشحال بود و با ذوق مدادهای مختلف را نگاه میکرد. او یک مداد سیاه را برداشت و به من گفت: «من این مداد را میخواهم.»
سارا مداد سیاه را با خود به خانه برد. او با من خیلی مهربان بود و همیشه از من مراقبت میکرد. من با سارا به مدرسه میرفتم و در کلاس درس با او همراه بودم. سارا با من نقاشی میکشید و داستان مینوشت.
من از بودن با سارا خیلی خوشحال بودم. او بهترین دوست من بود. با هم خاطرات زیادی را رقم زدیم. ما با هم درس خواندیم، بازی کردیم، و از زندگی لذت بردیم.
سالها گذشت و سارا بزرگ شد. او به دانشگاه رفت و من هم در خانه ماندم. من دلم برای سارا خیلی تنگ شده بود. میخواستم دوباره او را ببینم.
یک روز سارا به خانه آمد. او خیلی بزرگ شده بود، اما هنوز هم مهربان و دوستداشتنی بود. سارا با من صحبت کرد و از من تشکر کرد. او گفت که من بهترین دوست او بودهام و همیشه به او کمک کردهام.
من از شنیدن این حرفها خیلی خوشحال شدم. فهمیدم که سارا هنوز هم من را دوست دارد.
سارا مداد سیاه را به یادگار نگه داشت. او گفت که این مداد برای او خاطرات زیادی دارد.
من هم از اینکه سارا مرا به یادگار نگه داشته است، خوشحالم. من همیشه به یاد سارا خواهم بود و هرگز او را فراموش نخواهم کرد.
نتیجه
من یک مداد سیاه هستم. من یک ابزار ساده هستم، اما نقش مهمی در زندگی انسانها دارم. من به انسانها کمک میکنم تا بنویسند، بخوانند، و نقاشی بکشند. من به آنها کمک میکنم تا دانش کسب کنند و مهارتهای جدید یاد بگیرند.
من از اینکه میتوانم به انسانها کمک کنم، خوشحالم. من می دانم که نقش مهمی در زندگی آنها دارم و این برای من افتخار است.
انشا درباره سرگذشت مداد سیاه از زبان خودش
من یک مداد سیاه هستم، با بدنه چوبی تیره و سرب سیاهی که درونم جای گرفته است. من از یک معدن گرافیت در دل کوه بیرون آمده ام و با طی مسافتی طولانی به کارخانه ای رسیده ام که در آنجا مرا با چوب ترکیب کرده اند و به شکل امروزی درآورده اند.
در ابتدا، من بسیار کوچک و ناتوان بودم. اما به مرور زمان، با استفاده از تراش، بلند و قوی تر شدم. من از اینکه می توانستم بر روی کاغذ خط بکشم و طرح های زیبا خلق کنم، بسیار خوشحال بودم.
اولین بار، یک کودک خردسال مرا برداشت و با من شروع به نوشتن کرد. او یک خط ساده کشید و سپس یک دایره. من با هر حرکتی که او انجام می داد، خوشحال می شدم.
کودک خردسال روز به روز بزرگتر شد و من نیز با او بزرگ شدم. من در کنار او درس خواندم و با او رشد کردم. من برای او خاطرات زیادی رقم زدم.
من با او نقاشی کشیدم و داستان نوشتم. من با او در کلاس درس شرکت کردم و امتحان دادم. من با او در مدرسه بازی کردم و دوستان زیادی پیدا کردم.
من به همراه کودک خردسال به خانه رفتیم و با او در خانواده اش زندگی کردیم. من شاهد شادی ها و غم ها، لحظات خوب و بد او بودم.
من همیشه در کنار او بودم و او را یاری می کردم. من به او کمک می کردم تا درس بخواند و پیشرفت کند. من به او کمک می کردم تا رویاهایش را دنبال کند.
کودک خردسال بزرگ شد و من نیز با او بزرگ شدم. اما با گذشت زمان، سرب سیاه من کوتاه تر و کوتاه تر شد. من دیگر نمی توانستم مانند گذشته بنویسم و نقاشی بکشم.
کودک خردسال دیگر به من نیازی نداشت. او مرا کنار گذاشت و به جای من مدادهای جدیدی خرید.
من بسیار ناراحت شدم. فکر می کردم که زندگی من تمام شده است. اما سپس، یک هنرمند مرا پیدا کرد. او مرا برداشت و از من برای خلق آثار هنری خود استفاده کرد.
من دوباره خوشحال شدم. من دوباره احساس می کردم که به درد می خورم. من دوباره احساس می کردم که زندگی دارم.
هنرمند با من نقاشی های زیبا کشید. او با من مجسمه های بی نظیری خلق کرد. او با من آثار هنری ماندگاری ساخت.
من از اینکه می توانستم در خلق این آثار هنری سهیم باشم، بسیار خوشحال بودم. من احساس می کردم که زندگی ام معنا پیدا کرده است.
من همچنان با هنرمند زندگی می کنم. من همچنان در خلق آثار هنری او سهیم هستم. من همچنان زندگی خود را ادامه می دهم.
من یک مداد سیاه هستم، اما من یک مداد ساده نیستم. من یک مداد هنرمند هستم. من یک مداد با داستانی پر فراز و نشیب هستم. من یک مداد با زندگی ای پر معنا هستم.
انشا با موضوع سرگذشت و زندگی یک مداد سیاه
سرگذشت یک مداد
من یک مداد سیاه هستم. از یک درخت کاج در جنگل های شمال ایران به وجود آمدم. درختی بلند و تنومند که سال ها در آن جنگل قد کشیده بود. یک روز، یک اره برقی به تن درخت خورد و آن را از ریشه برکند. درخت بیچاره فریاد زد و التماس کرد، اما اره بی رحمانه به کارش ادامه داد. در نهایت، درخت قطع شد و به کارخانه چوب بری منتقل شد.
در کارخانه، چوب درخت را به تکه های کوچکی خرد کردند. سپس، تکه های چوب را به آسیاب بردند و به خمیر تبدیل کردند. خمیر چوب را با گرافیت مخلوط کردند و در قالب های کوچک ریخته شد. قالب ها را در کوره گذاشتند و حرارت دادند. پس از مدتی، مدادها از قالب ها خارج شدند و آماده استفاده شدند.
من یکی از آن مدادها بودم. یک مداد ساده و سیاه، اما با قلبی بزرگ. من به همراه دیگر مدادها به یک فروشگاه لوازم التحریر فرستاده شدم. در فروشگاه، یک پسر بچه مداد مرا خرید و با خود به خانه برد.
پسر بچه اسمم را گذاشت «مدادک». او با من مهربان بود و مرا خوب نگه می داشت. هر روز با من به مدرسه می رفت و با من می نوشت. من از نوشتن با او لذت می بردم. دوست داشتم که او بتواند با من چیزهای جدید یاد بگیرد.
پسر بچه با من به پارک می رفت و با من نقاشی می کشید. با من داستان می نوشت و با من شعر می خواند. من در کنار او روزهای خوبی را سپری می کردم.
یک روز، پسر بچه با من به سفر رفت. ما به یک جنگل زیبا رفتیم. پسر بچه با من در جنگل راه می رفت و من از دیدن درختان و حیوانات جنگل لذت می بردم.
در جنگل، پسر بچه با من یک کاردستی ساخت. کاردستی زیبایی بود که با من شکل گرفت. پسر بچه کاردستی را به مادرش نشان داد و مادرش از کاردستی ما خیلی خوشش آمد.
پسر بچه با من خاطرات زیادی ساخت. خاطراتی که هیچ وقت فراموش نمی کنم.
سال ها گذشت و پسر بچه بزرگ شد. او دیگر به مدرسه نمی رفت و به دانشگاه رفت. من هم با او به دانشگاه رفتم و با او درس خواندم.
پسر بچه با من مهندس شد. او با من طرح های زیادی کشید و با من ساختمان های زیادی ساخت. من از کار با او لذت می بردم. دوست داشتم که او بتواند با من دنیا را تغییر دهد.
پسر بچه ازدواج کرد و صاحب فرزند شد. او با من برای فرزندش قصه می خواند و با من برای او شعر می خواند. من از دیدن خانواده پسر بچه خوشحال می شدم. دوست داشتم که من هم بخشی از خانواده آنها باشم.
سال ها گذشت و من پیر شدم. گرافیت من کم شد و دیگر نمی توانستم به خوبی بنویسم. پسر بچه من را به یک گوشه گذاشت و دیگر از من استفاده نکرد.
من ناراحت شدم، اما چیزی نگفتم. من می دانستم که پسر بچه هنوز مرا دوست دارد، اما دیگر به من نیاز ندارد.
یک روز، پسر بچه مرا پیدا کرد. او به من نگاهی کرد و گفت: «مدادک، چقدر پیر شده ای. دیگر نمی توانی بنویسی.»
من گفتم: «بله، پیر شده ام، اما هنوز هم می توانم با تو صحبت کنم. هنوز هم می توانم به تو گوش کنم.»
پسر بچه لبخندی زد و گفت: «درست می گویی. تو همیشه برای من دوست خوبی بودی.»
پسر بچه من را برداشت و به کتابخانه برد. او مرا در یک قفسه گذاشت و گفت: «من تو را فراموش نمی کنم.»
من در کتابخانه نشستم و به یاد روزهای گذشته افتادم. به یاد روزهایی که با پسر بچه بودم و با او خاطرات زیادی ساختم.
من یک مداد سیاه هستم، اما یک مداد معمولی نیستم. من یک مداد دوست داشتنی هستم که خاطرات زیادی را در دل خود دارد.