انشا درباره از زبان نیمکت با دانش آموزان حرف بزنید
این انشا از زبان یک نیمکت روایت می شود که با دانش آموزان کلاس صحبت می کند. نیمکت از خاطرات خود با دانش آموزان می گوید و به آن ها توصیه هایی می کند.
انشا درباره از زبان نیمکت
سلام بچه ها ! من یک نیمکت چوبی هستم که در کلاس شما زندگی می کنم. خیلی خوشحالم که این فرصت را دارم تا با شما صحبت کنم.
من سال هاست که در این مدرسه هستم و شاهد رشد و نمو شما بوده ام. دیده ام که چگونه از بچه های کوچک و شیرین به نوجوانانی با فکر و اندیشه تبدیل شده اید. دیده ام که چگونه با تلاش و پشتکار خود درس های سخت را یاد گرفته اید و به موفقیت های بزرگ دست یافته اید.
من می دانم که مدرسه برای شما تنها یک مکان برای یادگیری درس های درسی نیست. بلکه یک مکان برای رشد و پرورش شخصیت شما نیز هست. اینجاست که شما با دوستان جدید آشنا می شوید، با هم بازی می کنید، می خندید و می گریید. اینجاست که شما یاد می گیرید چگونه با دیگران همکاری کنید، چگونه مشکلات را حل کنید و چگونه برای زندگی آینده خود آماده شوید.
من می خواهم به شما بگویم که شما دانش آموزان عزیز برای من بسیار ارزشمند هستید. من هر روز به امید دیدن شما در کلاسم بیدار می شوم. از دیدن لبخندهای شما و شنیدن صدای خنده های شما لذت می برم. از اینکه می بینم شما با اشتیاق درس می خوانید و برای آینده خود برنامه ریزی می کنید، خوشحال می شوم.
من می خواهم به شما توصیه کنم که قدر این دوران طلایی زندگی خود را بدانید. از لحظات خوب کنار دوستان و خانواده خود لذت ببرید. درس های خود را با جدیت دنبال کنید و برای رسیدن به اهداف خود تلاش کنید.
من همیشه در کنار شما خواهم بود تا به شما کمک کنم. من می خواهم به شما یاد دهم که چگونه با دیگران مهربان باشید، چگونه به دیگران کمک کنید و چگونه یک انسان خوب و مفید باشید.
شما آینده سازان این کشور هستید. من به شما اعتماد دارم که آینده ای روشن و درخشان برای خود و کشورتان رقم بزنید.
با آرزوی موفقیت برای شما دانش آموزان عزیز
انشا از زبان میز و نیمکت مدرسه به صورت ذهنی
از زبان میز و نیمکت مدرسه
من یک میز و نیمکت مدرسه هستم. از جنس چوب ساخته شدهام و رنگ سبز روشنی دارم. در یک کلاس درس ابتدایی قرار گرفتهام. دور تا دورم پر از دانشآموزان کوچک و پرانرژی است.
من شاهد لحظات زیادی از زندگی این دانشآموزان بودهام. لحظات شادی و خنده، لحظات غم و اندوه، لحظات درس و مشق، لحظات بازی و شیطنت.
گاهی اوقات دانشآموزان روی من مینشینند و با صدای بلند درس میخوانند. گاهی اوقات روی من میخوابند و چرت میزنند. گاهی اوقات هم روی من میپرند و بازی میکنند.
من همیشه با مهربانی و صبر پذیرای این دانشآموزان هستم. میدانم که آنها هنوز کوچک هستند و باید یاد بگیرند. گاهی اوقات از رفتارهای آنها ناراحت میشوم، اما باز هم آنها را دوست دارم.
من میدانم که دانشآموزانی که روی من مینشینند، در آینده بزرگ میشوند و به انسانهای موفقی تبدیل میشوند. من از اینکه نقش کوچکی در این موفقیتها داشتهام، خوشحالم.
من یک میز و نیمکت ساده هستم، اما خاطرات زیادی در دل دارم. خاطرات از دانشآموزانی که روی من نشستهاند و درس خواندهاند، بازی کردهاند، گریه کردهاند و خندیدهاند. من این خاطرات را برای همیشه در قلبم نگه خواهم داشت.
پایان
انشا در مورد جان بخشی به نیمکت مدرسه
از زبان نیمکت مدرسه
سلام بچه ها، من نیمکت مدرسه هستم. من از یک درخت بزرگ در جنگل به اینجا آمده ام. یک روز ناگهان صدای تبر را شنیدم. فهمیدم که قرار است مرا قطع کنند. خیلی ترسیدم و نمی دانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. مرا قطع کردند و به کارخانه چوب بری بردند. در آنجا مرا تکه تکه کردند و به شکل یک نیمکت درآوردند. سپس مرا به مدرسه آوردند و در کلاس درس گذاشتند.
اولش خیلی ناراحت بودم. دلم برای جنگل و دوستانم تنگ شده بود. اما کم کم به این محیط عادت کردم. من شاهد همه اتفاقات مدرسه هستم. وقتی بچه ها سر کلاس درس می آیند، من هم با آنها درس می خوانم. وقتی بچه ها بازی می کنند، من هم با آنها بازی می کنم. وقتی بچه ها می خندند، من هم می خندم. وقتی بچه ها گریه می کنند، من هم گریه می کنم.
من با بچه های زیادی آشنا شده ام. با بچه های درسخوان و با بچه های بازیگوش. با بچه های شاد و با بچه های غمگین. با بچه های مهربان و با بچه های بدجنس. اما همه آنها برای من عزیز هستند. من دوست دارم آنها را ببینم و با آنها حرف بزنم.
من از اینکه می توانم به بچه ها کمک کنم خوشحالم. من می توانم به آنها مکانی برای نشستن و درس خواندن بدهم. من می توانم به آنها مکانی برای بازی و تفریح بدهم. من می توانم به آنها مکانی برای دوستی و محبت بدهم.
من از بچه ها می خواهم که از من مراقبت کنند. من دوست دارم که سالم و محکم بمانم تا بتوانم سال های سال به آنها خدمت کنم. من دوست دارم که شاهد موفقیت های آنها باشم. من دوست دارم که شاهد شادی و لبخند آنها باشم.
بچه ها، من برای شما آرزوی موفقیت دارم. امیدوارم که همیشه درس بخوانید و درس بگیرید. امیدوارم که همیشه شاد باشید و لبخند روی لبتان باشد. من همیشه برای شما اینجا خواهم بود.
انشای جانشین سازی با موضوع صندلی
صندلی من
من یک صندلی هستم. یک صندلی چوبی ساده. از زمانی که به یاد دارم، همیشه در این اتاق بوده ام. اتاقی که به عنوان اتاق نشیمن از آن استفاده می شود. من در گوشه ای از اتاق قرار گرفته ام و شاهد بسیاری از اتفاقات بوده ام.
اولین بار که در این اتاق قرار گرفتم، یک کودک کوچک با من بازی می کرد. او روی من می نشست و با عروسک هایش بازی می کرد. من می توانستم صدای خنده های او را بشنوم و احساس شادی می کردم.
سال ها گذشت و آن کودک بزرگ شد. او دیگر روی من نمی نشست، اما من هنوز در اتاق حضور داشتم. من شاهد لحظات شاد و غم انگیز او بودم. شاهد تولد فرزندانش بودم و شاهد مرگ والدینش.
من همچنین شاهد بسیاری از مهمانی ها و جشن ها بوده ام. افراد زیادی روی من نشسته اند و از لحظات خوش زندگی خود لذت برده اند. من همیشه با احترام رفتار شده ام و همیشه احساس می کرده ام که عضوی از خانواده هستم.
من یک صندلی هستم، اما بیش از یک صندلی هستم. من شاهد زندگی بسیاری از افراد بوده ام و داستان های زیادی در مورد آنها می دانم. من یک شاهد خاموش هستم، اما داستان های زیادی برای گفتن دارم.
پایان
من فکر می کنم که صندلی ها شخصیت های جالبی هستند. آنها شاهد بسیاری از اتفاقات هستند، اما اغلب نادیده گرفته می شوند. من دوست دارم که یک روز بتوانم داستان خودم را تعریف کنم.
سرگذشت یک میز و نیمکت را از زبان خودشان بنویسید
میز:
من یک میز چوبی هستم. سالها پیش، من یک درخت بزرگ در جنگل بودم. با دوستانم، که همه درختهای جوانی بودیم، در کنار هم زندگی میکردیم. ما از نور خورشید، صدای پرندگان و نسیم خنک لذت میبردیم.
یک روز، مردی با تبر آمد و مرا از زمین کند. من خیلی ترسیده بودم. نمیدانستم که چه بر سرم میآید. مرد مرا به کارخانه چوببری برد. در آنجا، مرا به قطعات کوچک تقسیم کردند. من خیلی درد میکشیدم.
سپس، مرا به نجاری بردند. نجار مرا شکل داد و به یک میز تبدیل کرد. من خیلی خوشحال بودم که دوباره شکل گرفتم. اما هنوز هم دلم برای جنگل تنگ بود.
یک روز، مرا به یک مدرسه بردند. در آنجا، من در کلاس درس قرار گرفتم. دانشآموزان روی من مینشستند و درس میخواندند. من خیلی خوشحال بودم که میتوانستم به دانشآموزان کمک کنم.
سالها گذشت و من در مدرسه ماندم. دانشآموزان زیادی روی من نشستند و درس خواندند. من شاهد موفقیتهای آنها بودم. من خیلی خوشحال بودم که توانستم نقش کوچکی در زندگی آنها داشته باشم.
امروز، من هنوز در مدرسه هستم. من هنوز به دانشآموزان کمک میکنم تا درس بخوانند. من زندگی خوبی دارم و از آن لذت میبرم.
نیمکت:
من یک نیمکت چوبی هستم. سالها پیش، من یک درخت کوچک در جنگل بودم. با دوستانم، که همه درختهای کوچکی بودند، در کنار هم زندگی میکردیم. ما از نور خورشید، صدای پرندگان و نسیم خنک لذت میبردیم.
یک روز، مردی با تبر آمد و مرا از زمین کند. من خیلی ترسیده بودم. نمیدانستم که چه بر سرم میآید. مرد مرا به کارخانه چوببری برد. در آنجا، مرا به قطعات کوچک تقسیم کردند. من خیلی درد میکشیدم.
سپس، مرا به نجاری بردند. نجار مرا شکل داد و به یک نیمکت تبدیل کرد. من خیلی خوشحال بودم که دوباره شکل گرفتم. اما هنوز هم دلم برای جنگل تنگ بود.
یک روز، مرا به یک پارک بردند. در آنجا، من در کنار یک درخت بزرگ قرار گرفتم. من خیلی خوشحال بودم که دوباره میتوانم با طبیعت ارتباط برقرار کنم.
مردم زیادی در پارک میآمدند و روی من مینشستند. آنها از من برای استراحت و لذت بردن از طبیعت استفاده میکردند. من خیلی خوشحال بودم که میتوانستم به آنها کمک کنم تا از طبیعت لذت ببرند.
سالها گذشت و من در پارک ماندم. مردم زیادی روی من نشستند و از طبیعت لذت بردند. من خیلی خوشحال بودم که توانستم نقش کوچکی در زندگی آنها داشته باشم.
امروز، من هنوز در پارک هستم. من هنوز به مردم کمک می کنم تا از طبیعت لذت ببرند. من زندگی خوبی دارم و از آن لذت میبرم.
پایان