برترین قصه های کودکانه آموزنده و کوتاه با تصویر ساده
قصه کودکانه ، این موضوعی بسیار مهم برای اکثر خانواده ها می باشد ، قصه کودکانه جایگاه بسیار مهمی برای کودکان و خصوصا پدر و مادر دارد ، چرا که قصه های کودکانه می توانند آموزنده ، اخلاقی ، و تاثیر گزار در زندگی باشند ، در این مطلب از توپ تاپ مجموعه ای از قصه های کودکانه قشنگ با زبان ساده و روان و همراه با نقاشی های راحت گردآوری شده است ، که به نظرم در شب می توانید از آن استفاده کنید و متن آن را برای کودک دلبند خود بخوانید.
به اندازه کودک با یک قصه ارتباط برقرار میکند ، که چنان چه کسی برای او شروع به خواندن کند ، به آرامی و تدریجی به خوابی عمیق می رود ، پس حتما آرامشی خاص را از داستان ها دریافت میکنند و این حائز اهمیت می باشد.
قصه ای از "گلوکار و پلنگ کوچولو"
در جنگلی دور افتاده، دو دوست خوب به نامهای گلوکار و پلنگ کوچولو زندگی میکردند. گلوکار یک گربه سفید بود که با دستهایش میتوانست آهنگهای زیبایی بخواند. او با صدای شیریناش، همه جانداران جنگل را شگفتزده میکرد.
پلنگ کوچولو نیز یک پلنگ جوان بود که به علاوه خواننده بود، بسیار زرنگ و دانا هم بود. او به خصوص علاقهمند به حل مشکلات و پیدا کردن راهحلهای خلاقانه برای مشکلات بود.
یک روز، گلوکار و پلنگ کوچولو به یک مسابقهی مهارتها در جنگل دعوت شدند. همه جانداران جنگل در این مسابقه شرکت میکردند تا نشان دهند که چه تواناییهایی دارند. گلوکار و پلنگ کوچولو هم با هم تصمیم گرفتند که در این مسابقه شرکت کنند و با دوستی و همتاهای خود به رقابت بپردازند.
وقتی مسابقه آغاز شد، گلوکار با صدای خواندن شگفتزده کرد همه را. او به راحتی به جای اول رسید. اما وقتی نوبت پلنگ کوچولو آمد، او متوجه شد که برای مسابقه کارهای دیگری نیاز است.
پلنگ کوچولو به صورت دلخورانه از مسابقه بیرون آمد و به گلوکار گفت: "من نمیتوانم مانند تو خواننده باشم، اما من میتوانم به تو کمک کنم تا این مسابقه را ببری."
گلوکار و پلنگ کوچولو با هم تصمیم گرفتند تا با ترکیب استعدادهایشان، بهترین نتیجه را بگیرند. گلوکار با صدای خود آهنگی زیبا را اجرا کرد و در عین حال، پلنگ کوچولو با استفاده از ذکاء و تخصص خود در حل مسائل، راهحلهایی برای مشکلاتی که در مسابقه پیش آمد، پیدا کرد.
نهایتاً، گلوکار و پلنگ کوچولو توانستند مسابقه را به عنوان تیمی مؤثر برنده شوند. این داستان به ما یادآوری میکند که هر کسی استعدادها و مهارتهای خود را دارد و همکاری و تیمکاری میتواند به دستآوردن موفقیت کمک کند. همچنین، همیشه باید به دیگران احترام بگذاریم و به آنها کمک کنیم تا بهترین نسخه از خود را نشان دهند.
قصه کودکانه "پیپ و پری"
یک بار در دل جنگلی جادویی، دو دوست به نامهای پیپ و پری زندگی میکردند. پیپ یک خرگوش کوچک با گوشهای بلند و پری یک پری جادویی با بالهای شفاف بود. آنها با هم تمام روزهای خود را بازی میکردند و خاطرات خوشگذرانی از کودکی را میساختند.
یک روز، پیپ بیصبرانه به پری گفت: "پری عزیز، میخواهم یک کار جادویی بکنم. آیا میتوانی به من یاد بدهی؟"
پری با لبخندی دلپذیر راضی شد. او به پیپ آموخت که چگونه یک گل کوچک را با استفاده از جادو به واقعیت تبدیل کند. پیپ به شدت خوشحال شد و شروع به تمرین کرد.
اولین تلاشهای پیپ با مشکلاتی روبرو شد. او گلها را به شکل غلطی تبدیل میکرد یا درختان را به اندازهی خودش بزرگ میکرد. اما پری همیشه کمکش میکرد و او را تشویق میکرد که ادامه دهد.
پس از مدتی تلاش و تمرین، پیپ به این توانایی جادویی دست یافت. او میتوانست چیزهای جالبی را بسازد و دوستانش را شگفتزده کند. او گلهای زیبا میکاشت و خرگوشان دیگر را با آنها به واقعیت میپیوندید.
پیپ به پری گفت: "سپاسگزارم که به من این توانایی جادویی را آموختی. اما حالا دیگر فهمیدم که واقعیت تازه زیبایی در چیزهای طبیعی است و مهمترین جادویی، دوستانی است که در کنارتان هستند."
پری و پیپ با هم خندیدند و تصمیم گرفتند که همیشه دوستان خوبی باشند و با هم خاطرات زیبا بسازند. این داستان به ما یادآوری میکند که دوستی و ارتباط با دیگران بیشتر از هر جادویی دیگری میتواند زیبا و معنیدار باشد.
داستان "بارانیان و دنیای جدید"
روزی در یک روستای کوچک واقع در دل کوهها، بارانیان نام گروهی از بارانبانها بودند. این بارانیان با بالهایشان باران را به دنیا میآوردند. هر روز، آنها به شکلی جادویی از بالهایشان قطرههای باران به پایین میانداختند که زمین و گیاهان را شاداب میکرد.
یکی از بارانیان به نام ریوان، بسیار دلشان تنگ شده بود. او به دنبال ماجراجوییهای جدیدی در دنیا بود. ریوان با دوستانش صحبت کرد و گفت: "من معتقدم که دنیایی جدیدی وجود دارد که ما هنوز ندیدهایم. من میخواهم بروم و آن را کشف کنم."
دوستان ریوان به او گفتند: "اما ما نیاز به باران داریم و باید اینجا بمانیم تا زمین و گیاهان نیروی زندگی خود را بگیرند."
ریوان تصمیم گرفت تنها به سفر برود. با آغاز سفرش، او به مناطق جدیدی از دنیا رسید که هیچ کس قبلاً ندیده بود. او کوهها و دریاها را پشت سر گذاشت و با جانداران جدیدی آشنا شد.
در یک روز بسیار گرم و آفتابی، ریوان یک درخت بزرگ و سبز را پیدا کرد. او از شاخههای درخت ایستاده و با خود گفت: "اینجا باید خانهای زیبا و خنک باشد."
ریوان تصمیم گرفت تا زیر درخت سایهای بسازد. وقتی او شروع به ساخت این خانه کرد، متوجه شد که قطرههای بارانی که از بالهایش به پایین میآمدند، به درخت میخوردند و گیاهان اطرافش به شکل فوری شاداب میشدند.
ریوان با شگفتی فهمید که تواناییاش در آوردن باران به دنیا، به نفع دیگران بوده است. او به تازگی دنیای جدیدی کشف کرده بود - دنیایی از محبت و همکاری که بیش از هر جا دیگری به آن نیاز بود.
ریوان به روستای خود بازگشت و دوستانش را با ماجرای خود آشنا کرد. آنها به او خوشآمد گفتند و با هم به کمک به دیگران و به اشتراک گذاشتن تواناییهایشان ادامه دادند. از آن روز به بعد، بارانیان با همکاری و تیمکاری، زمین را با باران آباد میکردند و دنیایی سرشار از زیبایی و سبزی را خلق میکردند.
این داستان به کودکان یادآوری میکند که همکاری و به اشتراکگذاری تواناییهایشان میتواند دنیایی بهتر و زیباتر را بسازد و به دیگران کمک کند.
داستان "لیلا و دروغک" ( قصه ای کودکانه درباره دروغگویی)
یک زمان در شهری کوچک، دختری جوان به نام لیلا زندگی میکرد. لیلا همیشه معروف به صداقت و صدای خنداناش بود. او تاکنون هرگز دروغ نگفته بود و اهمیت صداقت را میدانست.
یک روز، در مدرسه لیلا با یک پسر به نام آرمان آشنا شد. آرمان به نظر میرسید که دروغگویی حرفهای باشد و دائماً داستانهای جالبی را برای دیگران تعریف میکرد. او به لیلا گفت: "من هرگز دروغ نمیگویم. بلکه این دروغکها بسیار جالبتر از واقعیت هستند."
لیلا تصمیم گرفت که یکبار هم دروغ بگوید تا آرمان را شگفتزده کند. او به دقت یک داستان دروغی آماده کرد و آن را به آرمان گفت. آرمان بسیار خوشحال شد و از داستان لیلا لذت برد.
اما مشکلی پیش آمد. سپس لیلا باید داستان دروغی جدید بگوید تا دروغ اول را پوشش دهد. سپید طول کشید و لیلا دچار دشواریهای زیادی شد. هر روز باید داستانهای دروغی جدید اختراع میکرد و نگران میشد که دیگران دروغهای او را بشنوند.
یک روز، لیلا به دلیل دروغگوییاش به مشکلی بزرگ برخورد کرد. دوستانش به او گفتند که به او اعتماد نخواهند کرد تا زمانی که او صادقانه باشد. لیلا در آن لحظه فهمید که دروغ گفتن تنها به مشکلات منجر میشود و از دوستانتان دور میکند.
از آن روز، لیلا به اصول صداقت بازگشت و به همهی دوستانش گفت: "دروغگویی هیچ وقت به خوبی نمیانجامد و ما باید همیشه صادق باشیم." دوستانش خوشحال شدند و دوباره به لیلا اعتماد کردند.
دروغگویی هیچ وقت به کمک ما نمیآید و میتواند به مشکلاتی منجر شود. این داستان به کودکان یادآوری میکند که همیشه به صداقت پایبند باشند و از دروغگویی خودداری کنند.
داستان "دانیال و دلیری" ( قصه کودکانه درباره نترسیدن)
روزی در شهری کوچک، پسری به نام دانیال زندگی میکرد. او همیشه معروف به شجاعت و دلیری بود. دانیال دوست داشت با دیگر دانشآموزان در مدرسه بازی کند و به تازگی به دلیل دلیریش، به عنوان دانشآموز سال شناخته شده بود.
اما یک روز، یک خبر ناگوار به گوش دانیال رسید. یک بچه جدید به نام سامان به مدرسه آمده بود و برخی از دانشآموزان او را ترسناک و عجیب میخواندند. دانیال تصمیم گرفت تا سامان را بشناسد و به او کمک کند.
وقتی دانیال سامان را ملاقات کرد، او فهمید که سامان در واقعیت خیلی مهربان و دوستداشتنی بود. اما دیگر دانشآموزان به دلیل ظاهر ترسناکش و به دلیل داشتن داستانهای تخیلی ترسناکی در مورد او، از او میترسیدند.
دانیال تصمیم گرفت به دیگر دانشآموزان بگوید که سامان در واقعیت ترسناک نیست و آنها باید او را بشناسند. او یک ملاقات گروهی ترتیب داد تا دوستانش با سامان آشنا شوند.
در این ملاقات، سامان داستانهای خندهدار و دوستانهای با دیگران به اشتراک گذاشت. دانشآموزان فهمیدند که سامان در واقعیت بسیار دوستداشتنی و شجاع بود و ترسناک نبود. آنها خندیدند و با سامان دوست شدند.
دانیال فهمید که اگر بتوانیم ترسها و نگرانیهای خود را کنار بگذاریم و به دیگران با دلبازی نزدیک شویم، میتوانیم دوستهای جدید بسازیم و دنیایی پر از ماجراهای جذاب تجربه کنیم. این داستان به کودکان یادآوری میکند که نترسند و با دلیل شجاعی و دلیری به دیگران نزدیک شوند تا دوستان جدیدی بسازند.
داستان "خرگوش کوشولو و طلسم گلها" ( قصه کودکانه درباره خرگوش)
روزی در دل جنگلی سرسبز، خرگوشی کوچک به نام لوئیز زندگی میکرد. او برخلاف سایر خرگوشها، همیشه ماجراجو و کنجکاو بود. لوئیز دوست داشت به جستجوی چیزهای جدید برود و از مشاهدهی طبیعت زیبا لذت میبرد.
یک روز، لوئیز یک کتاب با عنوان "طلسم گلها" در کتابخانه جنگل پیدا کرد. این کتاب تعلیماتی در مورد چگونگی کشف و استفاده از تواناییهای جدید در گلها بود. لوئیز با خواندن کتاب، فهمید که اگر بتواند با صدای دلش، با گلها ارتباط برقرار کند، میتواند توانمندیهای جدیدی کسب کند.
لوئیز تصمیم گرفت تا این کتاب را به عمل درآورد. او هر روز به یک گلهای مختلف در جنگل میرفت و سعی میکرد با آنها ارتباط برقرار کند. او با صدای دلش به آنها حرف میزد و سعی میکرد تواناییهای جدیدی از آنها یاد بگیرد.
اولین گلی که لوئیز با آن ارتباط برقرار کرد، گل سوسن بود. با ارتباط با گل سوسن، لوئیز توانست رنگهای مختلفی از گلها را تغییر دهد و جنگل را به یک مکان رنگارنگ تبدیل کند.
لوئیز به تدریج با گلهای دیگر نیز ارتباط برقرار کرد و تواناییهای جدیدی را کسب کرد. او با گل بابونه توانست مواد طبیعی درمانی بسازد و با گل یاسمین عطرهای خوشبو کننده تولید کند.
لوئیز با استفاده از تواناییهای جدیدش، به دیگر جانداران جنگل کمک میکرد و زندگی در جنگل بهتر و زیباتر میشد. او به عنوان "لوئیز گلها" شناخته میشد و همه دوست داشتند با او و گلهایش وقت بگذرانند.
این داستان به کودکان یادآوری میکند که هرکس تواناییهای خاصی دارد و اگر با اراده و تلاش به تواناییهای خود اعتماد کنند، میتوانند چیزهای عجیب و زیبا را در دنیا به وجود بیاورند.
داستان "دلواپس و ماجرای دندانشان" ( قصه کودکانه درباره بهداشت دهان و دندان)
روزی در شهری کوچک، دو دوست به نامهای دلواپس و لوئی زندگی میکردند. آنها دوستان خوبی بودند و همیشه با هم بازی میکردند. اما دلواپس و لوئی یک مشکل داشتند. دندانهای آنها به طرزی ناقص و پر از لکهها بود.
یک روز، دلواپس به مدرسه رفت و دوستانش نگاههای خندان به دندانهایش انداختند. او حس کرد که به شرمنده میشود و تصمیم گرفت که به دندانهایش مراقبت کند. او به خانه برگشت و به مادرش درباره بهداشت دهان و دندان پرسید.
مادر دلواپس به او گفت: "عزیزم، بهداشت دهان و دندان بسیار مهم است. تمیز نگه داشتن دندانها و استفاده از مسواک و مسواکزنی به موقع، به دندانهای تو کمک میکند تا سالم و قوی باقی بمانند."
دلواپس تصمیم گرفت هر روز صبح و شب مسواک بزند و دندانهایش را به دقت بشوید. او همچنین سعی کرد از شیرینیها و مواد غذایی مضر برای دندانها خودداری کند و به میوهها و سبزیجات تازه ترجیح دهد.
لوئی نیز دلواپس را در این راه حمایت کرد و دوستانش را ترغیب کرد تا به بهداشت دهان و دندانهایشان توجه بیشتری داشته باشند.
مدتی بعد، دندانهای دلواپس و لوئی شروع به درخشش از تمیزی و سلامتی کردند. آنها دیگر به شرمندگی از دندانهایشان نخواستند و با لبخند رو به دنیا میخندیدند.
دلواپس و لوئی فهمیدند که بهداشت دهان و دندان یک امر مهم است و با مراقبت از دندانها، میتوانند لبخندی سالم و زیبا داشته باشند. این داستان به کودکان یادآوری میکند که مراقبت از دندانها و بهداشت دهان به سلامتی دندانها و آرامش روحی کمک میکند.
داستان "لوئی و جادوی سلام" ( قصه کودکانه درباره سلام دادن)
در یک روز آفتابی در شهری کوچک، پسری به نام لوئی زندگی میکرد. لوئی یک پسر شاد و دوستداشتنی بود. او همیشه با لبخندی بر لب و دلبازی در میان دوستانش قدم میگذاشت.
یک روز، لوئی به دنبال یافتن یک کتاب مورد علاقهاش در کتابخانه شهر رفت. وقتی وارد کتابخانه شد، یک کتاب عجیب و غریب به نام "جادوی سلام" را پیدا کرد. این کتاب توضیح میداد که چگونه با یک سلام دوستانه، میتوانیم دنیای اطرافمان را بهتر کنیم.
لوئی کتاب را با دقت خواند و تصمیم گرفت که آن را امتحان کند. او به دیگر کودکان در مدرسه و خانه با سلام و دلداری رفتار کرد. به دیگران لبخند زد و به آنها کمک کرد. به مرور زمان، دوستان لوئی تغییراتی در رفتار او مشاهده کردند. آنها حس کردند که با سلام دادن و دلداری کردن به یکدیگر، میتوانند دنیایشان را پر از محبت و دوستی کنند.
لوئی در خیابان، در مدرسه، و در خانه به همه با لبخند و سلام پاسخ میداد. به تدریج، دوستانش نیز شروع به سلام دادن و دلداری کردن به دیگران کردند. این باعث شد که دنیای اطرافشان بهتر و مهربانتر شود.
لوئی فهمید که با یک سلام دلدارانه، میتواند به دیگران خوشبختی بیشتری بیاورد و دنیایشان را به رنگ و بویی مثبت تر تغییر دهد. او در نهایت فهمید که جادوی واقعی در دل محبت و دلداری انسانهاست.
این داستان به کودکان یادآوری میکند که با سلام دادن و نشان دادن دلداری به دیگران، میتوانند دنیای پیرامون خود را بهتر و دوستانهتر کنند و از تأثیر مثبت آن بر روی دیگران لذت ببرند.
داستان "لیلا و درس لجبازی" ( قصه کودکانه درباره لجبازی)
یک زمان در شهری کوچک، دختری به نام لیلا زندگی میکرد. لیلا دختری باهوش و خوشنام بود. او همیشه درس میخواند و به مدرسه میرفت. اما یک مشکل داشت که همه آن را میدانستند. لیلا یک لجباز بود.
وقتی معلم در مدرسه به درسها میپرداخت، لیلا همیشه سعی میکرد تا جلب توجه داشته باشد. او بلند میخندید، با دیگران صحبت میکرد و کارهایی میکرد که توجه داشته باشد. این کارها به دیگران ناراحتی میآورد.
یک روز، معلم لیلا را صدا زد و به او گفت: "لیلا، تو دختری باهوش هستی و تواناییهای زیادی داری. اما لجبازی به تو نمیآید. اگر توجه بیشتری به درسها بدهی و از لجبازی دست بکشی، میتوانی به نتایج بهتری برسی."
لیلا از حرفهای معلمش استقبال کرد و تصمیم گرفت که تغییر کند. او به تدریج به درسها تمرکز بیشتری داد و از لجبازی دست برداشت. او با دوستانش محبتآمیزتر شد و از اینکه دیگران را ناراحت کند، پرهیز کرد.
مدتی بعد، نتایج تحصیلی لیلا بهبود یافت. او به عنوان یک دانشآموز نمونه شناخته شد و دیگران از او الگویی خوب گرفتند. لیلا فهمید که لجبازی نه تنها به خودش ضرر میرساند بلکه میتواند رفتار دیگران را نیز تحت تأثیر قرار دهد.
این داستان به کودکان یادآوری میکند که لجبازی به کسی کمک نمیکند و ممکن است به خود و دیگران ضرر بزند. بهترین راه برای موفقیت، تمرکز بر درسها و ارتقاء رفتار محترمانه و مهربانی با دیگران است.
داستان "سارا و ماجرای شستن دستها" ( قصه کودکانه درباره شستن دستها)
روزی در یک روستای دور دستهای کوهها، دخترکی به نام سارا زندگی میکرد. سارا دختر خردمندی بود، اما در موضوع شستن دستها، دست کم میگرفت. وقتی مادرش به او میگفت: "سارا عزیز، لطفاً دستهایت را بشوی"، او گاهی فراموش میکرد و گاهی هم فقط دستهایش را با آب بدون صابون میشست.
یک روز، سارا با دوستانش به یک ماجراجویی در جنگل رفت. آنها بازیهایی در میان طبیعت داشتند و خوش میگذراندند. اما وقتی ناهار خوردند، سارا به دلداری دستهای خودش شسته نشده را به دست آورد. دوستانش به او گفتند: "سارا، دستت را بشوی. اینجا طبیعت است و باید دستهایت را بیشتر از همیشه شسته باشی."
سارا تازه حس کرد که دستهای خودش خیلی کثیف شده است. او به رودخانهای که در نزدیکی جنگل جاری بود رفت و دستهایش را به آرامی و با صابون خوب شست. وقتی دستهایش پاک شدند، سارا حس بهتری داشت.
هنگامی که به خانه برگشت، سارا به مادرش گفت: "مامان عزیز، از این به بعد همیشه دستهایم را با صابون بشویم. دستهای پاک بهترین دوست من در هر ماجراجویی است." مادر سارا با لبخندی بزرگ او را در آغوش گرفت و به او گفت: "این درست است، عزیزم. دستهای پاک بهداشت مهمی است."
از آن روز به بعد، سارا همیشه دستهایش را بعد از بازیها، پیشاپیش و هنگام ناهار و شام با صابون و آب پاک میکرد. او دیگر از اهمیت شستن دستها آگاه بود و به دیگران هم میآموخت که همیشه دستهایشان را پاک نگه دارند.
داستان سارا به کودکان یادآوری میکند که شستن دستها یک عملی بهداشتی و مهم است که به جلوگیری از بیماریها و حفظ سلامتی کمک میکند.
گردآورنده : توپ تاپ