متن درباره کودکی و بزرگ شدن
اصلا چیز عجیب و خنده داری نیست. کودکی رویای آدم بزرگ ها و بزرگی رویای کودکان است. تا وقتی کودک هستیم نمی دانیم که در چه دوران لذتبخش و زیبایی زندگی می کنیم. طبیعی است وقتی بزرگ می شویم بیشتر شبیه کسی هستیم که از بهشت رانده شده است و بهشت گمشده خودش را می جوید.
کودکی با تمام تلخ و شیرینی هایش یک دوران است. دورانی که گذار از آن برای برخی به سرعت انجام می شود و برای بعضی دیگر گویی زمان در همان کودکی صفر شده و متوقف شده است. آدمی همواره در حال رشد و تغییر است و این واقعیتی انکار ناپذیر است. شاید این تصور که حتما باید برای زندگی جنگید لذت های دوران کودکی را زایل می سازد. موجب می شود تا رنگ خوشبختی و شادی های این دوران تیره و مکدر شود. در مورد کودکی و زیبایی ها و خاطرات این دوره متون ادبی، خاطرات و اشعار زیادی سروده شده یا به رشته تحریر درآمده است. در ادامه این مطلب مجموعه ای از این متن ها و مطالب را تقدیم شما می کنیم و امیدواریم توانسته باشیم از این طریق شما را به رویاهای کودکی تان برگردانیم. لازم به ذکر است در گردآوری این متون نهایت تلاش به کار رفته است تا از متون تکراری و کلیشه ای که در مناسبت های مختلف به کار گرفته می شود جلوگیری شود. امیدواریم که توانسته باشیم از هر نظر در این زمینه رضایت شما را جلب نماییم.
دگرگونی
چه اتفاقی برای آن روزها افتاده است. چرا همه چیز بدینسان دگرگون شده است. چرا دیگر هیچ خبری از آبنبات ها و عروسک هایم نیست؟. چرا آن سالها مثل یک اسب وحشی رم کردند و از دستم گریختند. کودکی من چه شد؟ با لبخند هایم چه کردم؟ کجا گمشان کرده ام؟. مادرم را چرا فراموش کرده ام؟ پس آن درخت انار توی حیاط چرا دیگر گل نمی دهد؟ من چرا بزرگ شده ام وقتی یاس های همسایه خشکیده اند؟ از اتفاق زندگی چه چیزی به من به ارث رسیده است؟. چرا دارم بی وقفه سوال می پرسم؟ همین روزها کودکی را دیدم که داشت آب نبات بزرگی را زبان می زد و به آواز سرخوشانه بقال سر محل گوش سپرده بود. برای لحظه ای فکر کردم دارم از کنار خودم رد می شوم. این کودکی من بود. در پیش رو هیچ آینه ای نبود. زمانه آنقدر بی رحم بود که هیچ آینه ای را توان باز نگریستن در گذشته نبود. من ولی مطمئنم او کسی جز کودکیم نبود. برایش دست تکان دادم. او همانطور به من خیره شده بود. به او لبخند زدم. او انگار باورم نمی کرد یا چیزی شبیه شبحی دیده باشد چیزی بر زبان نمی آورد. خواستم با او دست بدهم. گفت: برنگرد. برو پی کار خودت. رفته ام و او برای همیشه به من خیره مانده است.
سنگ می زنم
به شیشه همسایه سنگ می زنم. پدرم می فهمد. مرا می برد تا از او معذرت بخواهم. پدرم می داند من نوجوان شروری نیستم ولی این کار را کرده ام تا دختر همسایه را ببینم. همان دختری که چشمهای عسلی داشت و سالها بود روی ویلچر بود. پدرم نمی فهمد که من قصدم از این کار فقط این بوده است که خواسته ام حس تازه ای را تجربه کنم. حسی که امروز زندگی من شده است. همین امروز همسرم به من میگفت ای کاش سنگ نمی زدی تا وبال تو نمی شدم. انگار که به من بگوید ای کاش سنگ نمی زدی تا بزرگ نمی شدیم. پسرم لبخند می زند. می گوید بدون این عشق خبری از او نبود. دخترم از آن سوی آشپزخانه داد می زند و خبری از او هم نبود. همسرم لبخند ملیحی بر تن دارد. می گویم بگذار برگردم به کودکی و همان دوران نوجوانی حاضرم هر روز پدرت گوش من را بکشد. فقط هوا هوای همان روزها باشد و آدمها شبیه آدمهای همان روزها باشند. همسرم می گوید که مطمئن است ما تکراری نخواهیم بود. می گویم باور دارم که کودکی سراسر تازگی و زیبایی است. حتی اگر در آن دختر بچه ای روی ویلچر منتظر یک شاهزاده سوار بر اسب سفید نشسته باشد.
الو الو
با سم های باریک یا یک نخ بی خاصیت درب های دو تکه حلبی را باز می کردیم.
-الو ارتباط برقرار شد.
-سلام کامبیزم
-سلام. بفرمایید
و زندگی ما در این بازی ها و کوچه های خاک و خلی و پر از بوی هندوانه و یاس همسایه و فرفره های رنگی و آبدوغ خیار سپری می شد. روزها حرفهای مگو و رازهای خصوصی مان را با همین دو تکه حلبی و یک رشته سیم به هم منتقل می کردیم.
-الو سلام. من امشب پول توجیبی گرفتم.
-سلام. مشقهایم را ننوشته ام.
-پدرت تنبیهت نکرد؟.
-چشمت روز بد نبیند.
سالها گذشته است. حالا دیگر توی کوچه ها بوی دود می آید. دیگر طعم هیچ چیزی سر جای خودش نیست. راستی مگر آدمها سر جای خودشان مانده اند. کودکی نخ همان ارتباط ساده بود. شاید جایی قطع شده بود. از وقتی ما بزرگ شده بودیم
-الو. الو. ارتباط قطع شد.
و بزرگ شدیم تا فراموشکار شویم. بزرگ شدیم تا خودمان را به نشنیدن بزنیم. خاطرات ولی رهایمان نمی کند. خاطرات همیشه در هر جایی که باشد بالاخره سرک می کشد. خاطرات زمان و مکان نمی شناسد.
شاید یک روز
یک روز فرا می رسد که من خیلی پیر می شوم فرزندانم. آن روزها چیزی را از من عیب نگیرید. حتی اگر اسم شما را فراموش کنم. حتی اگر یادم برود چند فرزند دارم و آدرس خانه ما کجاست؟. شاید یک روز بیاید که لازم باشد از من مراقبت کنید. نگران نباشید من همیشه شما را دوست دارم. ولی همیشه آرزو خواهم کرد که به کودکیم برگردم . نه شما دیگر کودک خواهید بود که من از شما مواظبت کنم و نه من آنقدر زندگی خواهم کرد که سربار شما شوم. آن روز از شما می خواهم که مرا با رویای کودکیم تنها بگذارید. بگذارید تا بار دیگر خواب های دوران کودکیم را ببینم. بگذارید باز هم آرزو کنم که بزرگ شوم. از شما خواهش می کنم مانع یادآوری های من نشوید. به من فرصت دهید تا آزادانه با رویاهایم زندگی کنم. می دانم شما نگران من خواهید بود. ولی دلیلی ندارد ا پیرمردی که به کودکی بازگشته است بترسید. آدمها تا وقتی در همان دوران کودکی هستند به فرشته ها می مانند. مرا با رویای فرشته بودن تنها بگذارید.
ای کاش
ای کاش یک کودک بودم. ای کاش یک نوزاد بودم. ای کاش هنوز در آغوش مادرم بودم و نخستین وا/زه ها را برای پدرم بر زبان می آوردم. ای کاش آنقدر شیرین زبانی می کردم که دلم برای هیچ چیزی تنگ نمی شد. ای کاش بوی گردوهای تازه و عطر اقاقیا و طعم انار ملس را برای همیشه به خاطر می سپردم. بگذارید اشکهایم را پاک کنم و دیگر بار روبروی آینه بایستم. بگذارید اشکهایم را پاک کنم. امروز دیگر دریافته ام که بزرگ شدن با همه ابراز وجودی که به من بخشیده است هرگز نمی تواند لذت دوران کودکی را تکرار کند.
روزهای کودکی
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد. بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود و بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .تنــها دردی که داشتم، زانو های زخمـی ام بودند. تنها چیزی که میشکست، اسباب بازی هایم بـود. البته معنای خداحافـظی هم فقط تا فردا بود.
متن زیبا برای دوران کودکی
گاهی وقتها دلت میخواهد از دنیای بزرگسالی فرار کنی و به دنیای کودکی بازگردی. دلت از سن و سالت میگیرد. میخواهی شناسنامه و سجل و سال تولد را کنار بگذاری. موهایت را به دست باد بدهی، دستهایت را دو طرف باز کنی و تا جان داری، بدوی. آسوده بخندی، حتی اگر زمین خوردی، مهم نیست، مهم این است که میتوانی اگر زمین خوردی آسوده گریه کنی، آسوده خودت را در آغوش مادرت بیندازی تا پناه خستگیات شود.
گاهی وقتها میخواهی کودک باشی تا بغضهایت را بیصدا نخوری. بغض خوردن مخصوص بزرگترهاست نه کودکی که بیخیال است.
گاهی وقتها احساس میکنی که تشنه هستی، تشنه کودکی. تشنه کودکی خودت. تشنه اینکه آن کودک پرنشاط را بگیری و همراهش لِی لِی بازی کنی.
اما نمیشود.
کودکیات شده آبنباتی که با تمام وجود چشیدن آن را میطلبی و روزگار شده مادری که آن را در بالاترین گنجه آشپزخانه مخفی میکند. دستت نمیرسد به آن حال و هوای کودکیت. نمیتوانی طعم شیرین کودکیات را بچشی و چه تلخ. واقعیت همیشه تلخ است
من و کودکیم
فرزندانم. احساس می کنم هیچ چیزی در جهان زیباتر و مانا تر از دوران
کودکی یک مرد نیست. من دو دوره کودکی را پشت سر نهاده ام. یک بار کودکی خودم را تجربه کرده و زیسته ام و بار دیگر با شما در کودکی تان زندگی کرده ام. باید به شما بگویم که برای همیشه دوستتان دارم و در قلب من جای دارید. فکر می کنم این را خودتان هم بهتر از من می دانید. خواهش میکنم اجازه بدهید مثل کودکی هایم دوباره کفش هایم را بپوشم و بندهایش را خودم با همین دستهای لرزانم ببندم. یک روز شما هم به اینجا خواهید رسید و در می یابید که بزرگ شدن می تواند خاطرات کودکی آدم را کاملا دگرگون سازد. ولی وقتی آدم پیر می شود دوباره این خاطرات در ذهن او بیدار می شوند. من همانگونه که به شما یاد داده ام بند کفشتان را ببندید از پدرم یاد گرفته ام که بندهایم را محکم ببندم. امیدوارم درک کنید که این چیزی جز عشق نیست که به شما بخشیده ام. حالا از شما میخواهم که به من اجازه بدهید کتم را خودم به تن کنم. اجازه بدهید خودم نوع گوشتی را که می خورم انتخاب کنم. مثلا یک سیخ کباب کوبیده یا کباب جوجه را به سیخ بکشم. به شما پیشنهاد می کنم اجازه دهید تا دوباره نشستن روی دوچرخه دوران کودکیم را تجربه کنم. نگذارید گوشه انباری خاک بخورد. آن دوچرخه فقط خاطره پدرتان نیست. یک وسیله است. بالاخره باید سوارش شوم. در ضمن از شما عاجزانه خواهش می کنم که اجازه بدهید خودم داروهایم را بخورم. شاید شما فکر می کنید حالا که بزرگ شده اید دارید از من پرستاری و مراقبت می کنید ولی واقعیتش را باید به شما بگویم. اجازه بدهید مثل کودکیم خودم حق انتخاب معصومانه ای داشته باشم. به پدر پیرتان احترام بگذارید.
جملاتی در وصف کودکی
گاهی دستت را بگذار در دست کودک درونت. بگذار تا تو را هر جا که دلش خواست با خودش ببرد.
***
یادت باشد زندگی یک شوخی است. ما به اشتباه آن را جدی گرفته ایم.
***
این را دیگر به خاطر خودت میگویم. خودت را ببخش تا استحقاق لذت بردن از زندگی را داشته باشی.
***
تو استحقاق شروعی دوباره را داری. پس دست در دست کودک درونت بگذار حتی برای لحظاتی کوتاه. اجازه بده خویشتن تو دوباره کمی لجوج باشد و کودکی کند. فقط از این راه است که می توانی طعم خوش کودکی را حتی برای لحظاتی کوتاه و گذرا دوباره مزه کنی. فقط از این راه است که می توانی هر چند کوتاه و مختصر از زندگی لذت ببری.
متن هایی برای دوران کودکی
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که برای همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم ، مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم !
گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.
مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی..
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ،ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم.
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم..
بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد…
سالها گذشت و یکی آمد…
یکی که تمام جان من بود…
همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی…
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم.
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکی عمل کنم…
آخر من خودم مادر شده بودم…
بزرگ که شدیم
وقتی بزرگ شدیم یادمان رفت که موشکهای کاغذی درست کنیم. یادمان رفت با حوله و پیراهن پدر خرگوش های پارچه ای درست کنیم و خواهرهای کوچولویمان را با آنها سرگرم کنیم. حتی طعم آش نذری و کشک بادمجان بی بی هم یادمان رفت. حتی عطر عرق پدر و خستگی های غروبی که از کار می آمد و حوض و هندوانه و شب های تابستان و شربت خاکشیر و به لیمو هم یادمان رفت. بزرگ که شدیم فکر می کردیم کودکی دوران بدبیاری و جهالت بود. بزرگ که شدیم فکر کردیم نباید حرفی از کودکی مان بزنیم. انگار یادمان رفته بود هر رهگذری برای رسیدن به امروز از دالان دیروز به اجبار گذشته است. حالا باید اجازه بدهم تا کودکی من از شانه هایم آویزان شود و از من سواری بگیرد. چرا که پدر شده ام. باید اجازه بدهم تا توپ پلاستیکی اش را محکم توی صورتم بکوبد. چرا که پدر شده ام. باید بگذارم تا با قدرت و جرات بی نظیری که دارد مچ من را بخواباند. فقط به این دلیل که پدر شده ام. من اجازه ندارم کودکی فرزندانم را از آنها بگیرم. یک روز آنها هم بزرگ می شوند و بهانه امروزشان را می گیرند. من از این روزها برای شما یادگاری های دلنشینی میسازم فرزندانم. شما فقط کودک باشید.
لیموناد کودکی
بزرگ که شدی طعم نوشابه گازدار حالت را جا می آورد. حالا میفهمی که نباید زیاد فست فود بخوری. باید مراعات کنی تا یک پیرمرد یا پیرزن بیمار نشوی که سر از خانه سالمندان و یا آسایشگاه روانی در بیاوری. باید پرهیز کنی. رژیم های عجیب و غریب بگیری. باید بیشتر تمرین کنی تا آدمها را به خاطر بیاوری. اگر فرصت کردی باید حتما کتابی دستت بگیری و بخوانی. باید سوپ جو را حتی اگر به آن علاقه ای نداشته باشی با آن جو پرک بلغور هورت بکشی. باید به صدای دندانهای مصنوعی و لبخندهای دروغین عادت کنی. باید نگذاری مسخره ات کنند. باید وانمود کنی که هنوز احترام سرت می شود. باید از مهمانی پسرها و دخترانت خط بخوری. چرا که ممکن است گند بالا بیاوری. بزرگ که شدی باید منتظر باشی تا به پیری هم برسی. باید به فصل زکام و لرزهای گاه و بیگاه و فراموشی های همیشگی سلام کنی. باید به موهای قشنگ یکدست سفید و عینک دسته چوبی عادت کنی. تمام آن روز پدربزرگ برای نوه اش این را می گفت و نوه اش هر بار یک قلپ به لیمونادش می زد و می گفت:
-پس بقیه اش...پس بقیه اش.
رویا ببین کودک من
فرزندم. یادم هست که از اطرافیانم می شنیدم که لولو یک موجود بد قواره و زشت است با لنگ های دراز. آنها اینطور لولو را تفسیر می کردند. ولی من خیلی زود با لولو دوست شدم. موجود بی آزاری بود که از توی دفتر نقاشیم درآمد. تمام دوران کودکی من پر شده است از عکس لولو با لپ های قشنگ و کت و شلوار براق و آن فکل کراواتی. من اینطوری لولو را تصور می کردم. حالا که روبروی آینه ایستاده ام درست شبیه او شده ام. من لولوی خودم هستم. ولی هنوز خودم را دوست می دارم. هر چند خودپسند نیستم ولی من یک لولوی زیبا هستم.
تهیه کننده : توپ تاپ
پیشنهاد داغ :
متن در مورد گذر زمان و بزرگ شدن