ناب ترین متن ها درباره بهار چهل سالگی
وقتی به سن چهل سالگی می رسیم، بسیاری از افراد تصور می کنند که پیر شدند و رسیدن به این سن نشان دهنده ی ورود به پیری می باشد ولی چنین تصوری اشتباه است. وقتی انسان هدفی داشته باشد و دلش زنده باشد، نه تنها پیری را قبول نمی کند؛ بلکه خود را جوان می نامد و برای آن می کوشد. بنابراین باید این تصور غلط را از زندگی خود حذف کنیم و تلاش کنیم که این اشتباه روی زندگی ما، بازخورد منفی نگذارد.
دلنوشته ای در مورد تولد چهل سالگی
چهل سالگی ، آغازی دیگر
چهل سالگی، عبور از مرز سی و نه سالگی نیست، بلکه طلوعی دیگر در زندگی است. گویی خورشید وجودمان در این سن به نیمه راه آسمان صاف و بلند زندگی رسیده است و نوری گرم و دلانگیز بر تمام زوایای وجودمان میتاباند.
" " " " "
در چهل سالگی، دیگر آن شور و هیجان بیپروای جوانی در ما وجود ندارد، اما در عوض، آرامشی عمیق و درک عمیقتری از زندگی در وجودمان ریشه دوانده است. دیگر به دنبال آرزوهای دور و دراز نیستیم، بلکه به دنبال معنا و هدف زندگی خود هستیم.
" " " " "
در چهل سالگی، دیگر آنقدر خودخواه نیستیم که فقط به خودمان فکر کنیم، بلکه به دنبال کمک به دیگران و ساختن دنیایی بهتر برای همه هستیم. دیگر آنقدر مغرور نیستیم که فکر کنیم همه چیز را میدانیم، بلکه به دنبال یادگیری و رشد بیشتر هستیم.
" " " " "
چهل سالگی، آغازی دیگر برای زندگی است. فرصتی برای جبران اشتباهات گذشته، فرصتی برای ساختن آیندهای روشنتر، و فرصتی برای زندگی عاقلانهتر و شادتر.
در چهل سالگی:
به خودمان میآییم: به ارزشها، باورها و اهدافمان نگاه میکنیم و میبینیم که واقعاً چه چیزی برای ما مهم است.
تجربههایمان را مرور میکنیم: درسهایی که از زندگی آموختهایم را به یاد میآوریم و از آنها برای ساختن آیندهای بهتر استفاده میکنیم.
به دیگران کمک میکنیم: از تجربیات و دانستههای خود برای کمک به دیگران و ساختن دنیایی بهتر استفاده میکنیم.
یادگیری را متوقف نمیکنیم: به دنبال یادگیری و رشد بیشتر هستیم تا به بهترین نسخه از خودمان تبدیل شویم.
شادتر زندگی میکنیم: از زندگی لذت میبریم و هر لحظه از آن را گرامی میداریم.
چهل سالگی، بهار زندگی است. فصلی که در آن شکوفههای تجربه و دانایی به ثمر مینشینند و عطر خوش زندگی را در فضای وجودمان میپراکنند.
پس بیایید از این بهار زیبا لذت ببریم و زندگی را به بهترین نحو ممکن زندگی کنیم.
متن درباره چهل سالگی
وقتی برای اولین بار موهای سپیدم را در آینه دیدم با خود فکر کردم که دیگر پیر شده ام. دیگر نمی توانم لباس های رنگی بپوشم، دیگر نمی توانم با دوستانم به گردش و مسافرت بروم اما حالا که فکرش را می کنم چهل سالگی برایم آغاز اتفاق های خوب است. چون به سن پختگی و اعتدال رسیده ام و می توانم با خیال راحت از باقی عمرم لذت ببرم.
" " " " "
چهل سالگی را می توان بهار عمر دانست. چون وارد دنياي شادي و تفريح و خوشی ها و دنیای بیخیالی می شویم. شاید بعضی فکر کننده با وارد شدن به چهل سالگی دوره جوانی را پشت سر نهاده اند به همین دلیل به تکاپو و تلاش بیشتری می پردازند تا کار۶ای ناتمامشان را تمام کنند.
اما من می گویم بیایید جور دیگری فکر کنیم. بیایید فکر کنیم که چهل سالگی بهار زیبا و دلنشین عمرمان است. بیایید فکر کنیم که تا حالا هر که بوده ایم و هر چه کرده ایم کافی ست از این به بعد وطیفه مان شادی کردن و لذت بردن از زندگی ست.
ميدونید زمانی وارد چهل سالگی شدیم ممکنه فکر کنیم که دیگه به آخرای کار رسیدیم و دیگه فرصتی براي جبران هيچ کاری را نداریم و ممکنه افسرده بشیم بنابراین سعی می کنیم هر كارى را به نحو احسنت انجام دهيم اما بهتره کمی به خودمون بیایم و منطقی فکر کنیم و چهل سالگی رو فصل جدیدی از زندگی بدونیم که قراره کلی اتفاقات خوب برامون بیافته.
" " " " "
چهل سالگی دنيای متفاوتی است دنیایی متفاوت از جواني ست. با وارد شدن به این سن آدم به خودش میاد و می بینه که دیگه حوصله خیلی کارها رو نداره. اما اگه بخوایم چهل سالگی رو تعریف کنیم باید بگیم که چهل سالگی یعنی کامل شدن، یعنی بیخیالی، یعنی مدیریت های هوشمندانه، یعنی پس انداز کردن و کم کردن.
" " " " "
وقتی وارد چهل سالگی می شید به فكر تجربه هاي جديد زندگی میافتی و یکی یکی موقعیت ها و فرصت های پیش روت رو می شماری و درباره تجربه کردن اون ها فکر می کنی. در واقع چهل سالگی نیمه واقعی زندگی هست که باید برای سپری کردن اون برنامه ریزی داشته باشی.
من از اینکه چهل ساله شددام به هیچ عنوان نارحت و نگران نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم چون چهل سال به زندگیم رنگ و رویی تازه می بخشه و یه جورایی بهار عمرم به حساب میاد. چهل سالگی سن زیبایی است یعنی همه ده سال دهه چهارم زندگی زیبا هستند. چون انسان در این سن احساس آزادی می کند و به نوعی می شود گفت دوران استرس و اضطراب های بیهوده به پایان رسیده است و احساسی سراسر آرامش به انسان دست می داد.
" " " " "
بهار زیبای چهل سالگیم را از صمیم قلب به خودم تبریک میگم. امیدوارم بعد از این بتونم به نحو احسنت از زندگیم و لحظات پیش روم لذت ببرم.
----------------------------------------------------------------------------------------
هميشه فكر مي كردم از چهل سالگي كه بگذرم . . .
همين كه سپیدي روى همه ي موهای جواني را بپوشاند ؛ديگر نميخندم ؛ به مهمانی و گردش و كوه و جنگل و بازي و . . . راغب نيستم !
اما اين تصوري بیهوده بود ؛هر روز كه سپيدي موهايم را در ايينه ميبينيم ؛به رنگهای متنوع مي انديشم ؛تنوع در لباس و كيف و كفش و مد را بیشتر دوست دارم ؛تمام جواني ام به مشكي و خاكستري گذشت .
چهل به بعد دنياي شادي و تفريح و رنگ و خوشى هاي كوتاه و طولانی مدت ست.
احساس اينكه در نيمه ي دوم زندگي هستي، به تلاش بيشترى مي پردازي تا آرزوهای انجام نشده ي جواني را بدست آوري .
ميدانى زماني براي جبران هيچ چيزي نيست .پس مي كوشي هر كارى را به نحو احسنت انجام دهي .
با عينك دقت و تيزبينانه چهل سالگی همه جوانب را مي سنجي .ديگر فردايي وجود ندارد .هرچه پارچه در صندوق ذخیره كردي .با مد امروز ميدوزي تا قديمي بودنش را از چشمها دور كني
روز مبادا همين امروزست.
با سوار شدن تله كابين و انواع بازيهاي هيجان آور توانایی خودت را مي سنجي سعي ميكني امروزت را خوب و خوش باشي.
ناتواناييهاي جسم را از همه پنهان مي كني
چهل به بعد دنياي متفاوت از جواني ست
حتى حوصله قهر و غر زدن نداري .ميدانى يك لبخند درمان همه ي مشكلات هست .چهل سالگی به بعديعني چل چلي .قهقهه و شادي و تفريح .چهل سالگی يعني درايت در وقت و هزینه !
سنجيده گفتن و بموقع سكوت كردن .
فكر به گذشته ها و ناكامي ها و تفريح ها و عشق هاي ريز و درشت و دور و نزديك !
چهل به بعد يعني درك بهتر خدا… نيايش… سر به آسمان بلند كردن…
تمايل به آموزش تجربه ها، به كساني كه حتى فقط يك سال از تو كوچكترن .
خواندن و گوش كردن .محو افق شدن
نه به ياد گذشته و آه و افسوس.برعکس، به فكر تجربه هاي جديد هستي .اینهمه موقعیت كه بايد تجربه كني .
نيمه ي دوم زندگي كه نيمه ي واقعي نيست .
شايد يك سوم باشد .يا يك چهارم .پس از چهل سالگی لذت ببر .بلندتر بخند .بیشتر بازي كن.سفر كن .بنويس .شعر بگو .عاشق شو.
وچهل بار در روز خودت را در ايينه ببین.
------------------------------------------------------------------------------------------
در آغاز چهل سالگی احساساتم را از لابلای امواج سهمگین زندگی بیرون می کشم تا نپوسند!
----------------------------------------------------------------------------
من از اینکه چهل ساله هستم حظ می کنم.چهل سال زندگیم را مثل شیرینی خوشمزه می خورم. چهل سالگی سن زیبایی است، چهل و یک سال و چهل و دو سال و چهل و سه و چهار و پنج همه زیبا هستند. برای اینکه آدم احساس آزادی می کند.احساس می کند یاغی شده است، برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. احساس روشنی می کنیم. عاقبت در چهل سالگی حس می کنیم که مغزمان کار می کند. اگر در آن سن، مذهبی هستیم، دیگر مذهبی هستیم. اگر به خدا اعتقاد نداریم، نداریم. اگر شک و تردید داریم بدون خجالت شک و تردید داریم.از تمسخر جوانها واهمه نداریم چون ما هم جوان هستیم. از سرزنش بزرگها وحشت نداریم چون ماهم آدم بزرگ هستیم. از گناه نمی ترسیم چون درک کرده ایم که گناه فقط یک نقطه نظر است.از اطاعت نکردن وحشت نداریم برای اینکه فهمیده ایم اطاعت کردن کار احمقانه ای است. از تنبیه نمی ترسیم چون به این نتیجه رسیده ایم که دوست داشتن عیب نیست. وقتی قرار است عاشق شویم می شویم، وقتی از هم جدا می شویم، آنرا با منطق قبول می کنیم. دیگر نباید به معلم و مدرسه و کشیش حساب پس بدهیم و بس.
اوریانا فالاچی
---------------------------------------------------------------------------------------
حالا که مرز چهل سالگی را رد کردم ، تغییر در سن ام را به خوبی احساس می کنم همیشه فکر می کردم تا چهل سال خیلی فاصله هست و چهل ساله ها پا به دروازه پیری گذاشته اند. خب حالا من در دروازه پیری ایستاده ام ! چهل سالگی آرام آمده بود و نشسته روی موهایم . اما من بی توجه بودم . او آمده بود برای همین دلم را میهمانی های عصر و ضیافتهای شبانه زد . تنوع در کمد لباسهایم کم شد . گپ های دوستانه ام جدی شد، رنگ دلواپسیم دیگر صورتی نبود، خاکستری می زد، هیجان از اتفاقهای زندگیم پر کشید و دردی در زانوی چپم پیچید. دلم تنگ شد برای خودم و دفتری که گاه گاهی در آن چیزی می نوشتم برای دلم و صف افکاری که منتظر بودند تا یکی یکی وارد دفترم شوند. ولی نوشتن گریز بود بخصوص دل نوشته ها...که اول فقط برای دلتنگی بود حتی از همون نوجوانی تا حالا که زنی میانسالم... احساساتم را از لابلای امواج سهمگین زندگی بیرون می کشم تا نپوسند! دلتنگی هایم" را بغل می کنم همان هایی که "دمار از روزگار آدم در می آورند" و رو به سوی جاده ای ناپیدا و آینده ای نامعلوم قدم بر می دارم می آموزم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست دارم انجام بدم؛ بلكه در اینه كه كاری را كه انجام میدم دوست داشته باشم.
به قول مرحوم قیصر امین پور:
انگار مدتی است که احساس می کنم خاکستری ترم از دو سه سال گذشته ام، احساس می کنم که کمی دیر است دیگر نمی توانم هر وقت خواستم در 20 سالگی متولد شوم، انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است . . .
پس می گویم: سلام چهل سالگی خوش آمدی به زندگیم
-------------------------------------------------------------
یکی از رؤیاهای دوران کودکیم این بود که سوار بر "ماشینِ زمان" بشم و با استفاده از اون، به آیندۀ خودم سفر کنم... دلیلش رو نمی دونم ولی اونوقتها میخواستم که در این سفر، آیندۀ خودم رو فقط تا "چهل سالگی" ببینم؛ بعد دوباره برگردم، کودک بشم و پا به آینده ای بذارم که قبلاً فیلمش رو یکبار دیده ام! . . .
بالاخره امروز؛ چهل ساله شدم و اگه اون رؤیا به واقعیت پیوسته باشه، باید فردا صبح که از خواب پا میشم، ببینم یک کودک 6 ساله ام؛ هم سن و سالِ اینروزهای پسرم!... اگه اون رؤیا واقعیت داشته باشه، باید زندگی رو دوباره از کودکی شروع کنم... نمی دونم در این تناسخ، این امکان رو خواهم داشت که با تجربه ای که بدست آورده ام تغییری در سرنوشتم ایجاد کنم یا نه؟ بعضی اتفاقات رو عوض کنم، بعضی کارهایی که نکرده ام رو انجام بدم و برخی اشتباهاتم رو تکرار نکنم . . .
چه رؤیا باشه چه حقیقت، امروز دیگه چهل ساله ام! بقول معروف، چل چلی جوونیم تموم شد و پا به میانسالی گذاشتم. آغاز دهه پنجم زندگی! . . . هیجان انگیزه نه؟ . . .
----------------------------------------------------------------------
اگه رؤیای کودکیم واقعیت نداشته باشه و فردا پا بشم و ببینم که فردای امروزه و من چهل سالمه، باید بگم در مجموع از زندگی و سرنوشتی که در این چهل سال داشته ام راضیم و خداوند بزرگ رو بینهایت شاکر... درسته که گاه سختیها و ابتلائاتی رو تجربه کرده ام، ولی معتقدم که لطف خدا همیشه و همه حال، بیش از حدّ لیاقتم شامل حال من بوده و توفیقاتی نصیبم کرده که بسیاری دیگر، در آرزویش بوده اند... هیچگاه سختیهای زندگیم ماندگار نبوده و همیشه با حلاوتِ موفقیتها، مزۀ گسِ تلخکامیها رو به فراموشی سپرده ام. درسته که تلخیهای زودگذر رو بارها تجربه و تحمل کرده ام ولی همواره به لطف الهی باور داشته و دارم و معتقدم که در هرکار و در هر مرحله ای از زندگی : « یک پایانِ تلخ، بهتر از تلخیِ بی پایان است » و در پایانِ هر تلخی، شیرینی در راهست.
سال قبل در چنین روزی داستان خلاصه شدۀ زندگیم رو بصورت کاملاً فشرده، در پستی تحت عنوانِ "سرنوشت" نوشتم و امروز حرف تازه ای در اینخصوص نمیخوام بزنم جز اینکه از خدای بزرگ بخاطر تداوم الطافش و از پدر و مادر و همسر و خانواده و دوستان مهربانم بخاطر همۀ خوبیها و مهربونی ها و حمایتهاشون تشکر میکنم . . .
دوره جدیدی از زندگیم از امروز آغاز شد... دوره ای که میگن نقطۀ عطفِ زندگیِ آدمهاست . . . باید آستین ها رو بالا بزنم . . . خیلی کارهاست که تا فرصت دارم باید انجامشون بدم . . .
----------------------------------------------------------------------
سر بی محلیِ صبحت غر زدنم آمده بود..
سر کلاس با استاد بحثم شده بود و سه واحد از مهمترین درسهایم را حذف کرده بودم و پایم به کمیته ی انضباطی کشیده شده بود و توی راه برگشت از دانشگاه کیف پولم را زده بودند؛ بعد من نشسته بودم و باتو سر اینکه چرا جواب صبح بخیرم را یک ساعت دیرتر داده بودی حرف میزدم!! غر میزدم و تو میگفتی تو چهل سالت بشه چی میشی!
چهل سالگی؟ تو واقعا فکر کردی که ما همه ی این روزها و استرسها و شادی ها و ناراحتی ها را گذرانده باشیم و رسیده باشیم به چهل سالگی، من اصلا حوصله اش را دارم که سر جواب دادن یا ندادن صبح بخیر باتو بحث کنم؟ نهایتش این است که صبح وقتی دیرت شده و تند تند و با سر و صدا آماده میشوی و به خاطر یک ادکلن ساده، کل میز لوازم آرایش را به هم ریخته ای، سرم را از زیر پتو بکشم بیرون و با یک چشم باز و یک چشم بسته بگویم "یادت نرود ساعت یک بروی دنبال بچه"؛ و همانطور که غلت میزنم و میخزم دوباره زیر پتو بگویم "اون یقه ی پیرهنتم درست کن بد مونده!"
چهل سالگی که دیگر وقت این غر زدنها نیست؛ توی چهل سالگی با همه ی بد و خوب هم کنار آمده ایم؛ که دیگر نه من حالش را دارم سر اینکه پاهایت را دراز میکنی روی میز غر بزنم و نه تو سر بیماری وسواس طورِ من از همیشه خیس بودن دمپایی های دستشویی..
چهل سالگی شاید هیجان انگیز نباشد؛ شاید دویدن های روی پل و خندیدنهای وسط شهربازی و لوسبازی ها و بگو منو دوست داریِ بیست سالگی را نداشته باشد؛ شاید تو ساعتها روی مبل بنشینی و کانالهای تلویزیون را جابجا کنی و من درگیر رفت و روب بچه و آشپزخانه باشم؛ شاید خستگی بهمان مجال یک شب بخیرِ ساده را هم ندهد
اما
چهل سالگی تو را برای همیشه دارد.. پشت همه ی خستگی ها و شب بخیر نگفتن ها و بی حوصلگی ها و تکراری بودن ها و شیطنت نکردنها، تو نشسته ای.. حتی اگر پایت را انداخته باشی روی پا.. حتی اگر حواست به من نباشد..
و هیچ کجای چهل سالگی من اطراف میدان امام منتظرت نایستاده ام و با اضطراب ناخنهایم را نمیجوم.. هیچ کجای چهل سالگی رفتن ندارد؛ دور شدن ندارد؛ از آن دلتنگی ها که نصفه شبی چنگ بیندازد گلوی آدم ندارد.. که اگر هم داشته باشد و اگر هم چنگ بیندازد، با یک غلت زدن ساده میشود رسید به تو.. و راستی توی دنیا چه چیز اندازه ی رسیدن به تو میتواند لذت بخش باشد..؟
چهل سالگی یعنی ده هزار صبح دیگر باتو شروع شده و بعد از ده هزار صبح کنار تو؛ اصلا لازم است به هم بگوییم که صبحمان "به خیر" باشد..؟
---------------------------------------------------------------------
در چهل سالگی هم که باشی، طنین صدای کسی که، تو را به "نام کوچکت" بخواند و
پشت هر بار که صدایت میکند، "عزیزم" بگذارد، میتواند عاشقات کند.
و تو، بعد از تمام شدن حرفهایش، دختربچهی هجده سالهای میشوی
که دوست دارد، بال در بیاورد، از شوقِ عاشقی.
در چهل سالگی هم که باشی، میشود آنقدر عاشقیات، پرهیجان باشد که
خاطرهی گرفتن دست گرم مردانهاش را، در سرمای زمستان، روزی چند بار به تکرار بنشینی
و نقطهی اوج این خاطرهات، بستن گره روسری ات باشد ،با دستهای او، وقتی ناگهان
با پوست صورتت برخورد میکند، و ابروهای پیچخوردهات را صاف میکند.
در چهل سالگی هم که باشی، میتوانی بدوزی، دکمهای را که، از رویِ پیراهنِ آبیِ یقهسپیدِ مردانهای
افتاده است، روی زمینِ یخزدهی تنهاییاش.
در چهل سالگی هم که باشی، آن جوانهی کوچکِ روئیده در جانت
میتواند قد بکشد و تو را سبز کند.
آن وقت در همان چهل سالگی، نمیتوانی آن ذوقزدگی شفاف چشمهایت
یا آن رنگپریدگیِ ناشی از دلشورههایِ نیامدنش را، لرزش صدایت را
جوان شدن صورتت را، پنهان کنی در پشت چهل سالگیات.
تو در چهل سالگی، به بلوغ عاشقی میرسی. درست مثل دخترهای هجده ساله
با گونههایی سرخشده، به خاطر اولین بوسهی نشسته بر پیشانی.
----------------------------------------------------
حوالي چهل سالگي ؛ فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود!
حالا میفهمم چیزی بالاتر از سلامتی، چیزی بهتر از لحظهء حال، بااهمیت تر از شادی، باارزش تر از تخیل و در صدر ِ همه، نفس هایی که نفهمیده دَم و بازدَم می شدند !
حالا میفهمم: استرس، تشویش، دلهره، ترس ِآزمون، ترس ِنتیجه، ترس ِکنکور، اضطراب ِسربازی، ترس از آینده، وحشت از عقب موندن، دلهرهء تنهایی، تردیدهای ِ مستاصل کننده، نگرانی از غربت، وحشت از غریبی، غصه های ِ عصر ِ جمعه، اول ِ مهر، ۱۴ فروردین، بیکاری، هرگز نه موندگار بودند نه ارزش ِ لحظه های ِ هَدَررفته اَم را داشتند.
حالا میفهمم یک کبد ِ سالم چندبرابر ِ لیسانسم ارزشمنده. کلیه هایم از تمامی ِکارهام، دیسک کمرم از متراژ ِ خونه، تراکم ِ استخونم از غروب های ِ جمعه،روحم از تمام ِ نگرانیهام، زمانم از همهء ناشناختههای ِ آینده های ِ نیومده، شادیم از تمام ِ لحظه های ِ عبوسم، امیدم از همهء یاس هام باارزش تر بودند.
حالا میفهمم چقدر موهایم قیمتی بودند و چقدر یک ثانیه بیشتر کنار ِ فرزندم زنده بمونم ارزش ِ تمام ِ شغل های ِ دنیا را دارد.
یقین دارم آدم هایی که به معنی ِ تمام کلمه، لحظهء بودنشون را میفهمند با غبار ِ غم و تردید و غصه و ترس و اضطراب و چه شَوَدها نیالودند.
در حال، موندند و ذهن ِ شون را خالی، حِسِّ شون را چون ابر در حرکت، روحشون را با آموزه های ِ درست و حقیقی تزیین و اندیشه هاشون را آزاد و تخیل شون را سرشار می کنند، به معنی ِحقیقی ِ کلمه زنده اند و زندگی می کنند و به معنی ِ واقعی ِ کلمه در آرامش میمیرند:
سرخوش، همچون فصلی از زندگی،
جزیی از زندگی و در مسیر زندگی .
------------------------------------------------------
روزی
من چهل ساله می شوم
و موهایم جو گندمی
حتما باز هم شبها
تنهایی قدم میزنم و باز هم
هدایت میخوانم ...
آن روزها کم حرف تر و آرام تر میشوم
کمتر میخندم ، بیشتر نگاه میکنم و عمیق تر فکر
حتی شاید سه شنبه ای بیاید و فراموشم شود
در انقلاب سیگار کشیدن به چه معناست...
حتما تو هم کمتر چشمانت می درخشد و به آراستگی قبل نیستی
و هرگز خاطرت نیست نقاشی ام
میان کدام کتاب فراموشی ات خاک میخورد...
و اصلا برایت مهم نیست
تنها مخاطب زندگی یک مرد بودن چه حسی دارد...
لابد آن موقع دخترت عاشق شده و سعی داری انتخاب منطقی را یادش بدهی
و برای دوست داشتنش دلیل عقلانی بخواهی
و یک روز که سعی داری هوای یک عشق را از سر دخترت بپرانی
با هم سری به کتاب های دانشگاهی ات میزنید
ناخودآگاه خشکت میزند و یک لبخند عمیق
از انبار کهنه دلت بیرون می آید
نفست حبس می شود
و من را بیاد می آوری
و مقایسه بین یک همکلاسی دیوانه دوران جوانی ات
با شریک زندگی کنونی ات گند بزند به تمام دلایل منطقی ات...
و بالاخره در چهل سالگی
متوجه میشوی
عاشقی منطق ندارد
و دوست داشتن دلیل . . .
تهیه کننده : توپ تاپ