شعر های زیبا برای کپشن و پست اینستاگرام
اشعاری که برای انتشار در محیط های مجازی و به خصوص شبکه های اجتماعی پرکاربردی مانند اینستاگرام و تلگرام منتشر می شوند باید از جذابیت های خاصی از نظر نوع شعر، آهنگ و تازگی مضمون برخوردار باشند. در انتخاب اشعار و شاعرانی که اشعارشان در این مجموعه گردآوری شده است از پرداختن به شاعران کلاسیک و سنتی خودداری شده و از اشعار معروف ترین شاعران معاصر ایران و جهان استفاده شده است. بسیاری از کاربران علاقمند هستند تا در کپشن و یا استوری خود از شعرهای کوتاه و جذابی که در فضای مجازی موجود است استفاده کنند ، در این مطلب از توپ تاپ نیز مجموعه ای از همین اشعار که مناسب برای پست و یا کپشن شبکه های اجتماعی هستند گردآوری شده است.
نزار قبانی
من درمقام عشق،
قوانین را می سازم و
به تنهایی
سلطنت می کنم
دور شو از نگاهم
بلکه بتوانم
رنگ ها را تشخیص دهم
حجم هستی را ببینم
و قانع شوم
که زمین گرد است
***
من ، نام تمام درخت ها
و ستاره های دور را
به تو آموختم
من به تو
آواز پرنده ها و الفبای چشمه ها را
یاد دادم
و اسمت را
در دفتر باران
بر ملحفه های یخ گون
و بر میوه های صنوبر
نوشتم
***
چهره ات روی شیشه ساعتم حک شده
و همچنین
روی عقربه های
دقیقه شمار
و ثانیه شمار،
چهره ات در هفته ها
و ماه ها
و سال هایم نیز
چنان حفر شده
که من
دیگر
زمانی ندارم
اینک
تو زمان منی
با تو جهانِ لحظه های ناچیز
پایان یافته
و دیگر
چیزی برایم بر جای نمانده
حتی
گلی
که مراقب آن
باشم
***
دیگر حتی
کتابی برای خواندن در تنهایی
نمانده است
تو داخل چشمم
فرو می روی
و برگ برگ
دفتر های شعرم
می شوی
وارد دهان و واژه هایم می شوی
در سرم
در بالشم
و انگشت ها
و سیگارم
نیز جریان داری
***
وقتی به کودکان جهان یاد دادم
اسمت را تلفظ کنند
دهانشان تبدیل به
درخت توت شد
***
وقتی جوابم را گرفتم
و برگشتم
تا
تو را
چون گل ماگنولیا
در دست هایم بگیرم
دست خدا را بوسیدم
و
ماه
و ستاره ها را
و کوه ها
و دشت ها را
حتی
بال پرندگان
و ابرهای گسترده را
و ابرهایی که هنوز به مدرسه
می رفتند
***
جزیره هایی ترسیم شده در
حافظه نقشه را
بوسیدم
و شانه ی موی تو را ،
آینه هایت را
و کبوترهای سپیدی
که روی بالهایشان
جهاز عروسی ات را می برند
***
چرا به من و باران
فرمان ایست میدهی؟
وقتی که میدانی
همه زندگیم
در کنار تو
با باران قرین است
و تنها حس من
حس باران است
چرا فرمان می دهی تا بایستیم
وقتی که میدانی
تنها کتابی که بعد از تو میخوانم
کتاب باران است
***
دیگر در خیابان های شب
جایی برای قدم هایم نمانده است
زیرا که چشمانات
تمام شب را
پر کرده اند
شیرکو بی کس
از نامه های عاشقانه ي من
از نامه های عاشقانه ي تو
بهار شکل می گیرد
***
عشقت اگر باران
اینک در زیر آن ایستاده ام
اگر آتش
درون آن نشسته ام
شعر من می گوید
در تداوم آتش و
باران جاودانه ام
تو خود زندگی هستی
***
یک روز نه
تو
تمامِ سالی
نه یک شب، نه کتاب و نه قطره ای
تو یک نقاشی
یا تابلویی بر دیوار
نیستی
اگر دقیقه ای
نباشی
ساعت ها از کار
می افتند
خانه ها بیغوله
می شوند
کوچه ها اشک
می ریزند
و
پرندگان،
سیَاه پوش
تو را
کجا باز یابم؟
***
دیریست
در این کوهستانِ
که سنگر و ماوای من است
عشق از هر طرف
مرا در خود گرفته است
این تنها محاصره ای
است
که روحم آرزو دارد
هر روز نزدیکتر شود
این تنها محاصره ای است
که هر قدر
حلقه اش تنگتر شود
و زمانش طولانیتر
من آزادتر هستم
این تنها محاصره ای است
که
آرزو دارم
هرگز از آن
رهایی نیابم
***
عزیزکم
در آخرین نامه ات از من پرسیده بودی
که چه سان تو را دوست دارم؟
عزیزکم ، همچون بهار
که آسمان کبود را دوست دارد
همچون پروانه ای در دل کویر
یا زنبوری کوچک در عمق جنگل
که به گل سرخی دل داده است
و به آن شهد شیرین اش
آری ، من اینگونه تو را دوست دارم
همچون برفی بر بلندای کوه
یا چشمه ای روان در دل جنگل
که تراوش ماهتاب را دوست دارد
عزیزکم
آنگونه که خودت را دوست داری
آنگونه که خودم را دوست دارم
همانگونه دوستت دارم
***
رنگ شب به موهایم زدم
روز پاکش کرد
رنگ بهار به خودم زدم
پاییز آمد و پاکش کرد
شادی رنگ خودش را بر من زد
ناامیدی آمد و پاکش کرد
رنگ غرور را بالا کشیدم
که ترس آمد و پاکش کرد
تنها رنگی که وا نرفت
و پاک نشد
رنگ دوست داشتن بود
***
هر بار که سر بر شانه ام می نهی
هر بار
که سر بر شانه ام می نهی
هنگامی که
غرق در
طره ی موهایت می شوم
در بیشه ی گیسوانت
چونان پروانه ای سرگردان
گم می شوم
و باز نمی آیم
گم می شوند
و باز نمی آیند
***
در پی پاییز اگر بودی
هیچ جایی نرو
جز قلب من
در جستجوی بهار اگر بودی
اما
هر جا خواهی برو
جزقلب من
***
عشق تو
عشقِ تو
یک ساعت به شبانه روز افزود؛
ساعتِ بیست و پنج
عشق تو
یک روز دیگر به ایام هفته افزود؛
روز هشتم
عشق تو
یک ماه دیگر به سال افزود؛
ماه سیزدهم
عشق تو
یک فصل دیگر به چهار فصل افزود؛
فصل پنجم
عشق تو اینگونه
به من زندگی بخشید
که یک ساعت
و یک روز
و یک ماه
و یک فصل
از همه عاشقان
بیشتر دارد
ما
هرگز سهم هم
نخواهیم شد
***
خوب می دانم که ما
ما، من و تو
هرگز سهم هم نخواهیم شد
گرچه دوشادوش هم رهسپار می شویم
چونان ریل هایی
که هرگز به یکدیگر نمی رسند
***
دریغا که اگر بخواهیم
اندکی سوی هم آییم
واگن قلبمان واژگونه خواهد شد
و آنگاه خواهی دید
چه نامه های عاشقانه ای
چه شیشه های عطر و
چه میعادگاه هایی
که ویران
می شود
خواهی دید
چه بوسه هایی خیس از باران
می میرد
خواهی دید
که در واژگونی
این واگن های سرکش
چه بر سر ما می آید
خواهی دید
پابلو نرودا
می خواهم که آرام باشی
درست مثل اینکه غایب هستی
صدای من را از دور می شنوی
و صدای من تو را لمس نمی کند
***
تو از چیزهایی
پدیدار می شوی
که از روح من پر است
تو روح من هستی
مثل پروانه رویا
شبیه واژه اندوه
***
دستانت را به من بده
تا به آنجا برویم
جایی که هیچ چیز
در انتظار هیچ چیز
نیست
جایی که همه چیز
تنها
در انتظار ماست
***
دوستت دارم
تا دوست داشتنت را
آغاز کنم
و بی کرانگی را
از سر گیرم
و هرگز از عشقی
که به تو
دارم باز نایستم
***
تو را بانو نامیدهام.
گرچه
بسیارند از تو بلندتر،
بلندتر
بسیارند از تو زلالتر،
زلالتر
اما بانو تویی
***
زمانی که پدیدار میشوی
تمامی رودخانهها
در تن من
نغمه خوانی می کنند
زنگها
آسمان را
میلرزانند
تنها تو
و من
تنها تو
و من،
عشق ِمن
به آن گوش میسپریم.
تاگور
بار سنگین اندوهی که
بر قلبم نشسته است
رمق از پاهای من بریده
و چشمانم
سرشار از دیوانگی است
حسین پناهی
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو
اگر خواستار جاودانگی عشقی
***
سال های سال است که
به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می پری
و همچنان..
حسین منزوی
به هر چمن رسیده ام، از تو نشانی ندیده ام
تو در کجا شکفته اى، اى گل بى نظیر من؟
***
همواره عشق بی خبر از راه میرسد
چونان مسافری که به ناگاه میرسد
وا مینهم به اشک و به مژگان تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه میرسد
***
عشقت آموخت به من رمز پریشانی را
چون نسیم از غم تو بی سر و سامانی را
بوی پیراهنی ای باد بیاور، ور نه
غم یوسف بکشد، عاشق کنعانی را
***
از تو، دمى اجازه ى صحبت گرفته ام
وین صید، با کمند محبّت گرفته ام
تا روز هـاى آخر پاییز زنده ام
از مرگ تا زمستـان، مهلت گرفته ام
***
در هشیاری به سراغت نمی آیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمی یابم
که باز
نام تو را مینوشته ام
***
نام تو را نمی دانم.
آری،
اما می دانم.
گل ها اگر که
نام تو را
می دانستند،
نسل بهار از اینسان
رو سوی انقراض،
نمی رفت
***
وقتی تو نیستی …
شادی کلام نامفهومی ست !
و دوستت می دارم رازی ست،
که در میان حنجره ام دق می کند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و آینه و هوا
به تو معتادند
***
قفس سینه زغوغاىِ نفس مى شکند
شوقِ دیدار تو، دیوار قفس مى شکند
***
مشقم کن
وقتی که عشق را زیبا بنویسی
فرقی نمیکند که قلم
از ساقههای نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر
***
بیتو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو
من همه تو، تو همه من، او همه تو، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو، ای همه تو، آن همه تو
من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
***
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
***
از وقت و روز و فصل، عصر و جمعه و پاییز دلتنگند …
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم
***
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
***
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
می پیچد و از هر طرف سوی تو می پیچاندم
***
پلنگ من – دل مغرورم – پرید و پنجه به خالی زد
که عشق – ماه بلند من – ورای دست رسیدن بود
گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظهٔ دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
شاملو
تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند
***
دوست اش می دارم
چرا که میشناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
در فراسوی مرزهای تن ام
***
کیستی که من اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم
کیستی که من اینگونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو
درنگ می کنم!
***
آنچه به تو می دهم عشق من نیست؛
بلکه تو خود، عشق منی
***
مرا تو
بی سببی
نیستی
به راستی
صلت ِ کدام قصیده ای
ای غزل؟
***
کار دیگری نداریم
من و خورشید
برای دوست داشتنت بیدار میشویم
هر صبح
***
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند
***
امروز بیشتر از دیروز دوستت میدارم …
و فردا بیشتر از امروز!
و این ضعف من نیست قدرت توست!
***
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی تا چند
تا چند ورق خواهد خورد؟
***
سادگیم را
یک رنگیم را
به پای حماقتم نگذار
انتخاب کرده ام که ساده باشم
و دیگران را دور نزنم
وگرنه دروغ گفتن
و بد بودن و آزار و فریب دیگران
آسان ترین کار دنیاست
بلد بودن نمی خواهد
***
و عشق
اگر با حضور
همین روزمرگی ها
عشق بماند !
عشق است
سهراب سپهری
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگیها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
***
ـ دچار یعنی...
ـ عاشق.
ـ و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
***
و عشق
صدای فاصلههاست.
صدای فاصلههایی که
ـ غرق ابهامند
***
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
***
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
***
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
***
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
***
گوش کن، جاده صدا میزند از دور قدمهای ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلکها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
***
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
***
چترها را باید بست.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست...
***
فروغ فرخزاد
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیام بخشیده از اندوه بیش
***
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
***
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
***
همه هستی من آیه تاریكی است
كه تو را در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
***
هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد كرد
***
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟
***
فردا اگر ز راه نمي آمد
من تا ابد كنار تو مي ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو مي خواندم
***
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيدا است
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيبا است
***
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
***
تا به كي بايد رفت
از دياري به ديار ديگر
نتوانم ‚ نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم
از بهاري
به بهاري ديگر
***
می روم خنده به لب، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
***
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی.
کاش چون پاییز بودم
***
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من
ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
***
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی آن دادن که به من بگوید :
" دستهایت را
دوست می دارم "
***
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه
از یک بوسه
به دنیا خواهد آمد
مطلب پیشنهادی :