مجموعه متن های زیبا درباره ی مهاجرت
حتما وقتی می شنوید که فلان بازیگر یا فلان بازیکن مهاجرت کرده، اندکی ناراحت می شوید که چرا این استعداد را از دست دادیم یا مثال نزدیکتر فرض کنید که پسرخاله یا دختر خاله تان قرار است برای ادامه تحصیل و ادامه زندگی به کشوری دیگر مهاجرت نماید. ناراحتی وجود شما را فرا می گیرد؛ زیرا از غم دوری آن ها و کم تر دیدن آن ها احساس ناراحتی می کنید.
هنگامی که کلمه مهاجرت به گوشمان می خورد، توأم با ناراحتی و شادی می شود و دلیل آن این است: دوری از عزیزان و وابستگان از جهت ناراحتی و افزایش سطح علمی و سطح زندگی ا زجانب شادی.
حتما وقتی می شنوید که فلان بازیگر یا فلان بازیکن مهاجرت کرده، اندکی ناراحت می شوید که چرا این استعداد را از دست دادیم یا مثال نزدیکتر فرض کنید که پسرخاله یا دختر خاله تان قرار است برای ادامه تحصیل و ادامه زندگی به کشوری دیگر مهاجرت نماید. ناراحتی وجود شما را فرا می گیرد؛ زیرا از غم دوری آن ها و کم تر دیدن آن ها احساس ناراحتی می کنید. در زیر تعدادی از متون زیبا درباره ی مهاجرت گردآوری شده که در هنگام مهاجرت دوستی عزیز، لازم است که داشته باشید و از آن در فرصت مناسب بهره ببرید.
مهاجرت با کلمه مسافرت، معنای تنگاتنگی دارد و در بسیاری از موارد جای مهاجرت که کلمه ای ناراحت کننده و حزن برانگیز می باشد، از کلمه مسافرت استفاده می شود.
تو قصه مهاجرت غم ز شهر عشق
تو ماندنی ترین گل خوشبوی میخکی
------------------------------------------------------------------------
انگیزه ی مهاجرت من
نفرت نبود هجران بود
کسی نگفت : برو
یکی نوشت : بیا
--------------------------------------------------------------------------
آه
اینجا
گنجشک ها
که بر لب پاشوره های حوض
با ماهیان سرخ
سخن از مهاجرت
می گویند
با سبزه نای
گندم چنگیز
دهقان توس و تبریز
-------------------------------------------------------
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﺧﺸﮏ ﺗﺸﻨﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﭺ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﻦ ﺗﺮﺍ ﺑﺪﺭﻭﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻔﺖ .
ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺧﺎﺭ ﺧﺎﺭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺳﺨﺖ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻏﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﯽ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﺵ ﻭﺗﻮﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﺯﺗﻦ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺍﯾﻦ ﺟﻨﮕﻞ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻣﻖ ﺩﺍﺩﯼ .
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻬﯽ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﻨﯿﺎﻥ ﮐﻦ ﺩﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ .
ﺗﻮ ﺭﺍ ﮐﻮﭼﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ،ﺩﻝ ﺑﺮ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒ ﺍﯾﻦ ﭼﻤﻦ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮ ﻇﻠﻤﺖ ﮔﺴﺘﺮ ﺑﯽ ﺭﺣﻢ ﺑﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﺧﺸﮑﺴﺎﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﯿﻤﻪ ﺭﻩ ﺑﺮ ﮔﺸﺘﻦ ﯾﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﺰﻭﯾﺮ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﺍﻥ ﺯ ﭘﺎ ﺍﻓﮑﻨﺪ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﺷﻮﻡ ﺷﻐﺎﻻﻥ
ﺑﺎﻧﮓ ﺑﯽ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﺯﺍﻏﺎﻥ
ﺩﺭ ﺳﺘﻮﻩ ﺁﻭﺭﺩ .
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﭘﺎﮎ ﻧﺠﯿﺐ ﺧﻮﯾﺶ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﮔﻨﺪﻣﺰﺍﺭ
ﻃﻠﻮﻉ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻫﺶ ﺧﻮﺷﺘﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺗﺎﺝ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺷﺖ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻏﯿﺮﺕ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻭﺍﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺻﺪ ﺟﺎﻡ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻏﻤﺒﺎﺭﯼ
ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﻮﺷﺎﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺍﯾﻨﮏ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺳﺖ
ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻓﺖ .
ﻭ ﺍﺷﮏ ﻣﻦ ﺗﺮﺍ ﺑﺪﺭﻭﺭﺩﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﻔﺖ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﮐﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺍﮔﺮ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﯾﺎ ﭘﺎﮐﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﺎ ﻧﻔﺲ ﺑﺎﻗﯿﺴﺖ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ،ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻣﯿﺪ ﺭﻭﺷﻨﺎﺋﯽ ﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﯿﻬﺎﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺷﺖ ﺧﺸﮏ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﯽ ﺭﺍﻧﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺗﻬﯽ
ﮔﻞ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﺸﺎﻧﻢ
ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺳﺘﯿﻎ ﮐﻮﻩ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ
ﺳﺮﻭﺩ ﻓﺘﺢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ
ﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ
ﺗﻮ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮔﺸﺖ
-----------------------------------------------------
در بسیاری از اشعار و متون، به نوعی غیر مستقیم مهاجرت را به این تشبیه کرده اند که شخص مهاجرت کننده، روزی بر می گردد و به نوعی، این مهاجرت به خاطر بازگشت او، غم انگیز نخواهد بود؛ بلکه شیرین خواهد بود.
یک افسانه ی صحرایی، از مردی می گوید که می خواست به جای دیگری مهاجرت کند
او شروع کرد به بار کردنِ شترش.
فرش هایش، لوازم پخت و پز، صندوق های لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت.
وقتی می خواستند به راه بیفتند، مرد پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت؛
اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد.
حتما مرد فکر کرده است شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم، نمی فهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطره ای بوده است که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده.
--------------------------------------------------------------------
مهاجرت یک سفر پر مخاطره، اما ارزشمند است. کسانى که دائم می پرسند: مهاجرت خوبه ؟! اونجا کار هست ؟! شما راضى هستین ؟! بنظرت من بیام؟! اینها هرگز نخواهند آمد، مسافر چمدانش را میبندد و به راه میافتد ! سؤال نمی کند، شک نمی کند، باید ژن آن را در وجودت داشته باشى! کار هر کسى نیست، سؤال کردنهاى همیشگى مثل این است که بخواهى در دریا شنا کنى اما خیس نشوى ! معلوم است که نمی شود . . . و همه ما مهاجران، چه آن هایى که راضى هستیم، چه آن هایى که گلایه میکنیم، هر کدام به نوبه خود شاهکار زندگى خودمان را خلق می کنیم. ما نشان داده ایم که می توانیم همه چیز را خودمان بسازیم، از صفر شروع کنیم و بالا برویم ! و این خیلى ارزشمند است، هنرى است که هر کسى ندارد.
-----------------------------------------------------------------------
دوباره آمدهام
از انتهای درّهی سیب
و پلّکان رفتهی رود
و نفس پرسهزدن اینست
رفتن
گشتن
برگشتن
دیدن
دوباره دیدن
رفتن به راه میپیوندد
ماندن به رکود
در کوچههای اوّل حرکت
دست قدیم عادل را
بر شانهی چپ خود دیدم
و بوسیدم
و عطر بوسه مرا در پی خواهد برد
----------------------------------
البته در بسیاری از موارد، افراد و شاعران به این نکته تأکید می کنند که گاهی رفتن بهتر از ماندن می باشد. چه بسا موقعیت سختی را درگیر آن باشیم و برای ماندن جایی نباشد. بدین ترتیب که مهاجرت دلپذیر خواهد بود.
سپور صبح مرا دید
که نامه را به مالک میبردم
سلام گفتم
گفت سلام
باید سفر کنی… ، سفرِ عاشقانه ها
شاعر طارق خراسانی
باید ســـفر کنـی… ، ســــفرِ عاشـــــقانه ها
با کـاروانِ بوســه…، ســـــرود و تـرانه ها
تنـها دگر مـرو…، که در ایـن راه پُـر خطر
یک بوسـه دسـتگیر تـو باید…، به خـانه ها
بتوان نهــاد، پُشتِ سر آن هفـت شهرِ عشق
شـرط آنکه…، خار رَه نشـود بَـر بهـانه ها
دل را به مَرد وزن ز چه بندی؟ رها شوی
وردِ زبـانِ مَــرد و زنـی…، در زمـــانه ها
چشـمانِ یار خـوان و بر آن یک گمان مَبَـر
ما را کـه دور می کند از حـق…، گمانه ها
شـب را…، برای اهــلِ نظ …
مسافر، مسافر است
وقت استقبال هم می دانی
که یک روز باید بدرقه اش کنی …
دل نبند …
تا جایی که می توانید سفر کنید
به دور دست ترین جاهایی که می توانید بروید.
تا زمانی که می توانید.
یادتان باشد،
زندگی برای زیستن در یک نقطه نیست!
ما که میترسیم از هجرت دوست
کاش میدانستیم روزگاری که بهم نزدیکیم
چه بهایی دارد
و سفر یعنی چه ؟
و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز
این چنین سخت به خود می لرزد؟
----------------------------------------------
سفر کردن انسانها را فروتن میکند
زیرا در سفر است که شما پهناور بودن جهان و عظیم بودن
همه آنچه در آن زندگی میکنید را کشف میکنید.
------------------------------------------------
بوی صبح میدهی،
و گنجشکها در خندههایت پرواز میکنند.
حسودیام میشود به خیابانها و درختهایی، که هر صبح بدرقهات میکنند…
حسودیام میشود به شعرها و ترانههایی که میخوانی – خوشا به حال کلماتی، که در ذهن تو زیست میکنند!
دلم میخواهد یکبار دیگر شعر را خیابان را تمام شهر را، با کودک مهربان دستهایت از اول، قدم بزنم . . .
------------------------------------------------------------------------------------------
مسافرعزیزم بروخدا به همرات
بروالهی خداهرگز نذاره تنهات
سفر به خیرعزیزم فکردل من نباش
دلم خیلی غریبه اما بزرگه خداش
اشکای روی گونم بدرقه نگاهت
مواظب خودت باش خداپشت وپناهت
مسافرعزیزم راه سفر درازه
به روی دل تنگیات قلبم همیشه بازه
دعانکن که چشمام به خاطرت نبارن
چشمام بدون چشمات یه دنیا کم میارن
---------------------------------------
بیدارم و انگار خواب می بینم برگشته ای با دست هایی خالی ، و آغوشی که هنوز بوی معجزه می دهد کنار باغچه ایستاده ای و برگ های نیمه خورده را هرس می کنی تو به استقبال بهار آمده ای به بدرقه ی پاییز بیدارم و انگار خواب می بینم کنج اتاق نشسته ای چای می ریزی و فصل های خاک خورده مان را ورق می زنی از سکوت آسمان داستان ها می گویی و ترانه را به باور عشق پیوند می زنی باد می آید و قاب پنجره را بهم می کوبد بیدار می شوم و یادم می افتد چقدددددر نیستی . . .
----------------------------------------
من دلم میخواهد خانه ای داشته باشم پر دوستبر درش برگ گلی میکوبم، روی ان با قلم سبزبهار مینویسم ای یار خانه دوستی ما اینجاست تا که سهراب نپرسددگر خانه دوست کجاست؟ دیر گاهیست به این می اندیشم خانه باشد طلبت شانه دوست کجاست.
-----------------------------------------
و آب زلال را بدرقه راهت می کنم .
تو خوب می دانی دلم بی صبرانه در انتظار وجود عزیزت این روز ها را سپری خواهد کرد.
به یاد همه ثانیه های شاد تو من نیز صبورانه تورا با تبسمی از عشق به انتظارمی نشینم،
تو را عزیزم به خودم، از همیشه نزدیک تر احساس می کنم.
چرا که آرزوی تو این است که من همیشه شاد باشم و من آرزو دارم تا تو شاد باشی.
گاه این نازک دلم ، یاد رویت میکند
گاه با دیدار گل ، یاد بویت میکند
گاه با دلواپسی ، در کنار پنجره
از هزاران قاصدک پرس و جویت میکند
-----------------------------------
زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم
زندگی نام نکوییست که خارش کردیم
,زندگی نیست بجز نم نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خار و خسی،زندگی کرده بسی،زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
ما چه کردیم دراین فرصت کم.
ما كه میترسیم از هجرت دوست
كاش میدانستیم روزگاری كه بهم نزدیكیم
چه بهایی دارد
و سفر یعنی چه ؟
و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز
این چنین سخت به خود می لرزد؟
سفر بخیر مسافر من
------------------------------------
من دلم میخواهد
خانه ای داشته باشم پر دوستبر درش برگ گلی میکوبم، روی ان با قلم سبزبهار مینویسم ای یار
خانه دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسددگر
خانه دوست کجاست؟
دیر گاهیست به این می اندیشم
خانه باشد طلبت
شانه دوست کجاست
---------------------------------------
به حس و حالِ شاعرانه ام قسم که دیدنت خیال بود
به بوسه گاهِ رویِ همچو ماهِ تو رسیدنم محال بود
به آن نگاهِ عاشقانه ات که آسمانِ هشتمم شده
دو چشم تو برای بردنم به اوجِ آسمان ، دو بال بود
سفر به ماه ، در تصورِ بشر، عبورِ از گرانشست
برای من گرانشِ تو مقصدِ نهاییِ کمال بود
میان جذبه یِ تنت، تنم پراز رسیدنِ به انتهاست
در انتهایِ این سفر بهشتِ تو نهایتِ جمال بود
-------------------------------------------
سفر خیالی من،
به درون ذهن جاریست
گل و شمع و شاپرکها
سه نماد عشق،اما
هر سه زار از جدایی
غم سوختن بدانند،
تا به وصل مرگ سازند
دم آخر اشک ماند،
که به رنگ آفتاب است
و به ارزش سه عاشق.
من و مرگ عشق بیمار
من و حسرت جدائی
من و داستان غربت
من و اشک روح مرده
سفریست حاصلش ،غم
سفریست تا نهایت
گل و لمس سینه خاک
شمع و اشک آخرینش
رقص شاپرک به شادی،
به نسیم میرساند
یک کلام،یک نشانه
که به مرگ بهترین ها
هدفی بگشت زنده
هدفی که . . .
-------------------------------------------------
سفر همیشه زیبا نیست، همیشه راحت نیست، بعضی وقتها دردناک است و قلب شما را میشکند. اما این خوبه. سفر شما را تغیر میدهد، باید شما را تغیر دهد. آن را بر روی حافظه خود، بر روی ضمیر خود، بر روی قلب و بدن خود باقی میگذارد. تو یک چیزی با خودت میبری. امیدوارم که چیز خوبی را پشت سر بگذارید.
Anthony Bourdain
---------------------------------
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی
قصد کدام خسته جگر میکنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن . . .
---------------------------------------
ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی
آن لحظه که ریزم چو فلک از مژه کوکب
بیدار کسی نیست که گیرم به گواهی
چشمی به رهت دوختهام باز که شاید
بازآئی و برهانیم از چشم به راهی
دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد
لیک از تو خوشم با کرم گاه به گاهی
تقدیر الهی چو پی سوختن ماست
ما نیز بسازیم به تقدیر الهی
تا خواب عدم کی رسد ای عمر شنیدیم
افسانه این بی سر و ته قصه واهی
-----------------------------------------
در زیر، شعری از سعدی را با هم می خوانیم که در آن، به عزیز سفر کرده خطاب می کند و او را مظمون جملات خویش قرار می دهد:
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار نه مرد سفرم
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد
بار میبندم و از بار فروبستهترم
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
-------------------------------------
تو رفتهای که بی من تنها سفر کنی
من ماندهام که بی تو شبها سحر کنم
تو رفتهای که عشق من از سر به در کنی
من ماندهام که عشق تو را تاج سر کنم
-------------------------------------
خیلی زود که برگردی، باز برای بی تو ماندن من، هزارهایست
که پرشکوفهترین کلمات مرا در غیاب نور، به خواب سایه خواهد برد
سفر به سلامت
-------------------------------------
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است.
بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهن دشت بی خداوندیست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند . . .
----------------------------------------
تهیه کننده : توپ تاپ