عکس نوشته غزل های زیبا و عاشقانه
عکس نوشته غزل های زیبا و عاشقانه ، سال های سال است که در میان مردم و مخصوصا کاربرانی که اخیرا در شبکه های اجتماعی بصورت گسترده حضور دارند باب شده است ، چرا که تصاویر ، شعر نوشته و متن هایی با مضمون غزل های عاشقانه آرامش و حس و حال خوبی را به خواننده در اولین نگاه منتقل میکنند ! در این البوم اختصاصی از توپ تاپ مجمموعه ای زیبا از عکس نوشته های غزل های عاشقانه تهیه شده است که در طراحی مطلوب برای عکس پروفایل مناسب هستند ، در ادامه همراه باشید...
چون من مباد هیچ شرمسار خویش
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
ای دل اول قدم نیک دلان
با بد و نیک جهان ساختن است
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
هست طومار دل من به درازای ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو
به تو افتاد محبت توشدی جان و روانم
ویرانه دل ماست
که با هر نگه ساده دوست
صد بار بنا گشت و دگر فروریخت
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من
خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من
عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من
دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من
با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من
آن دل که گم شدهست هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
اندر شکر نیابی ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی
دو چشم را تو ناظر هر بینظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقلست از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
برقی که بر دلت زد و دل بیقرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی
انبان بوهریره وجود توست و بس
هر چه مراد توست در انبان خویش جوی
ای بینشان محض نشان از کی جویمت
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی
آنکه بر دیوانگی ها رنگ جوهر می زند
نقش این دیوانگی ها را به دفتر می زند
خاطرت از تو به من نزدیک تر بود و هنوز
بعد تو گه گاه می آید به من سر می زند
گر چه آزادی ست دادی سهم دل را با فِراق
تا به زندانت بیافتد باز پرپر می زند
خاطراتت را نگیرد لااقل این سرنوشت
خاطراتی را که شب ها زخم خنجر می زند
حال من با تو تنی آغشته با شمشیر خون
تیغ برّانی که بر پهلوی قیصر می زند
چشم می بندم بخوابم شاید از بخت بلند
دست هایت را ببینم باز بر در میزند
چشـم مـــن دیــد تــو را، الله و اکبر گفتمت
در دلــــم وصـف تو را از جنس دلبر گفتمت
در فضا عطـر خوشی از گردنت پاشیده شد
تا کــه چــون بوییـدمت ماننـد عنبر گفتمت
میان کوره ی عشق، آجر نسوز منم
نشسته بر سر پیمان، بدون قوز منم!.. .
کسی که عشق جگر سوز آتشینش را
شراره های غزل میدهد بروز منم
تو کفش خاطره ها را اگرچه نو کردی
ولی به عشق تو کفاش پینه دوز منم!... .
برای من همه ی ماجرای روز تویی
برای تو هیاجانات نیمه روز، منم
تویی که در پس خورشید شهر میتابی
امین ترین خودت را ببین! ، هنوز منم
کلید صندوق اسرار این کنایاتی
سَری که با تو بیان میکند رموز منم
تو ماهتاب منی در شبان تنهایی
خوشم به اینکه تورا شمع نیمه سوز ،منم
زل میزدم هفت آسمونو
غافل از اینکه رو زمینی
پشت سرم بودی نمیشد
چشمای ابریمو ببینی
ده ساله بی اینکه بدونیم
هیچی نبوده سدّ را مون
رو خش خش برگای این شهر
با هم قدم میخورده پامون
بارون که میباریده اینجا
حال تو هم پاییز بوده
روزایی که چتر تو خیسه
چشم منم لبریز بوده
میخوام حس کنم تا ابد بامنی
میخوام هر کی جز تو ازم سیر شه
میخوام تا چشامو ببندم تصور کنم
جهانم به سمتت سرازیر شه
میخوام تا ابد رو همون صندلی
بشینم کنارت نگاهم کنی
میخوام تا غمامو بگیری ازم
بازم با چشات رو به راهم کنی
با دستات که اشکامو پاک میکنی
نمیدونی اون لحظه چه حالیم
تو رو با نگاهم بغل میکنم
با اینکه از آغوش تو خالیم
شاید مثِ برگی به دست باد
دنیا منو از خاطرت برده
سرفصل های با تو بودن هام
تو دفتر دنیاورق خورده
هر قدر از من دورتر باشی
تصویر تو پر رنگ تر میشه
تا بوده قانونش همین بوده:
دل میبُری ، دل تنگ تر میشه
بارون میشه بغضامو میباره
پاییز، چشمامو که میبینه
هر سال حجمش بیشتر میشه
برفی که رو موهام میشینه
جادوی چشمانش چنان جادوی گندم زارها
سرمیگذارم بعد او ،من سوی گندم زارها
سرمیگذارم مثل باد و مثل باران از غمش
برخرمنی آشفته از گیسوی گندم زارها
آن چشم ها آن چشم ها دزدید آرام مرا
چونان که باد آرام را از موی گندم زارها
میپرورانم عشق را من لابه لای دشتها
هستم به چشم دیگران بانوی گندم زارها
آتش به جانم میکشد این اشکهای بی امان
بر من ترحم میکند آهوی گندمزارها
هر روز را سر میکنم در انتظار معجزه
شاید ببینم شعله ای آنسوی گندم مزارها
صبحت به خیر صبح پر از زندگانی ام
داری صدای خسته ی من را؟ فلانی ام
_سرباز کوچکی که سلاحش صبوری است
امشب کجاست وعده ی جنگ جهانی ام؟
شمشیر میکشم به حوادث به فتنه ها
بر هرچه بی اراده به آن میکشانی ام
میدان مین زندگی ام را قدم زدم
حالا صبورتر شده ام ...میدوانی ام!!
ممنونم از تو با غم و اندوه نو به نو
از خاطرات تلخ و بدم میرهانی ام
قرارِ تا به ابد را به هم زدی بی من
کنار ساحل قلبم قدم زدی بی من
به لطف دفتر شعرم برای یار جدید
چه لحظه های خوشی را رقم زدی بی من
دزدی بوسه عجب دزدی پُر منفعتیست
که اگر بازستانند، دوچندان گردد
گردآورنده: توپ تاپ
سلام، واقعا این درسته؟ نام شاعر رو از عکس نوشته ی یک شعر بنده پاک می کنید و سروده ی منو با همان عکس نوشته بدون نام شاعر منتشر می کنید این کار درستی نیست