عکس نوشته سر میزارم روی شانه هایت
عکس نوشته سر میزارم روی شانه هایت ، یک رفتار و یا یک کار عاشقانه است که اغلب در مورد عاشق و معشوق دیده می شود ، و همیشه از لذت و یا احساس و حال خوب آن تعریف می کنند ، سرگذاشتن روی شانه های کسی که او را دوست داریم جزو همان حرکات فراموش ناشدنی و خاطره ساز است ، در ادامه ی این مطلب از توپ تاپ تصاویر و مطالبی با همین مضمون تهیه شده است
سر بر روی شانه های مهربانت می گذارم
عقده ی دل می گشاید گریه ی بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
دوست دارمن
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
بی تو بودن را برای تو بودن دوست دارم
دوست دارم خالی از خودخواهی من ، برتر از آلایش تن
من تو را و.الاتر از تن ، برتر از من دوست دارم
شانآهایت را برای گریه کردن دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم
دوست دارم
عشق صدها چهره دارد ، دست تو آیینه دارش
عشق را در چهره ی آیینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ما را قصه ها گفتگوهاست
من تو را در جذبه ی محراب دیدن دوست دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم
در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن ، دوست دارم
بغض سرگردان ابرم ، قله ی آرامشم تو
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
دوست دارم
عمق چشمان تو این دریای شفاف غزل را
بی نیاز از این زبان لال گفتن دوست دارم
نبودنت مثل خاری ست
در میان گل بوته های قالی
آینه شرمسار
از بی همدمی رخساره ی من
رنگ و روی خانه
هر چند سبز و بهاری
بزم چشمان ترا کم می آورد
این روزها
هوای خانه ام ابری ست
شانه هایت را کجا جا گذاشته ای
شدم دلتنگ روی شانه هایت
چرا افسوس فرجامی ندارد
غم هستی نموده نقره داغم
زآه من بسوزد چرخ گردون
که ویران کرده بنیاد چراغم
کشیدن سرمه غم را به چشمم
و تقدیرم به رنگ غم نوشتند
شرنگ زندگی در کام کردند
دلم را با گِل ماتم سرشتند
شراب زیستن را تا چشیدم
برایم جامه از غصه بریدند
نوایم کرد عروجی آسمانی
چو نافم را به تیغ غم بریدند
غروبی سرخ دارد دیده گانم
مثال رنگ سرخ گونه هایت
شکستم آینه در چشمم مستم
شدم دلتنگ روی شانه هایت
خیالت تارو پود جان من شد
ترا تا حد خالق می پرستم
تو در سودای عشقم ریشه داری
چو عشقت بازپس گیری ، چه پستم ؟؟
دیدم هزار سر را بر دار شانه هایت
حیف است من نباشم سر بار شانه هایت
ضحاک مار دوشم صدکاوه بغض دارم
با آن دو اژدهای خونخوار شانه هایت
آرام گیر شاید چل گیس ورپریده
یک شب هوو بماند با مار شانه هایت
دست دعای باران اشکی بریز وبشکن
تا بی وضو نمیرد زوار شانه هایت
لب تشنه ام به زحمت سیراب می شوم با
فواره ی سراب از شن زار شانه هایت
یادش به خیر وقتی آوار شد غرورم
موبرنداشت حتی دیوار شانه هایت
مثل بتی که دیگر یک مدعی ندارد
خودرا شکست در تو معمار شانه هایت
شاپرکی بودم که شانه هایت
برای آسودن فرودم آورد
سفر ،پایان خود من بود
تا در مامن سایه سارتو
آشیانه ای بسازم برای
هجرتی به آسمان چشمها یت –
بال و پری دوباره برگیرم و شا پرکی باشم
سنگینی کنم بر شانه هایت
باز اشتیاق پریدن و دوباره آغاز شدن را
بال و پری بگشایم بگذار دمی بیاسایم
و شاپرکی باشم که بتوانم پرواز را پریدنی دوباره ...
شانه هایت را برای گریه کردن ، نه ! برای تکیه کردن ، دوست دارم
ابرهای آسمان ِ ابری سرد ِ کنون را از برای این سرودن ، دوست دارم
سر بروی شانه های مهربانت می گذارم ، هستی ام ! این جان فدابت
این دمادم عاشقی را گرچه مستم از نگاه عاقلت من ، دوست دارم
هرشبم رنگین شد از رویای شیرینت ببین ای ماه رخ ، زیبای دیرینم
همچو بارانی! که شویی جسم خاکی ، از برای پاکی تن دوست دارم
طاقت بار فراقت را ندارم نازنینم کوک کن ساز دلت را با دل من
سوزم از روز ازل ، لب برلبت ، از آتش عشقت نهادن دوست دارم
شانه ات زیبا ترین بستر برای زیستن در اوج خوشبختی من شد
مهربانم نرمی آغوش گرمت را برای خوب بودن دوست دارم
همچو ناقوس نفس هایت که در آغوش تنگ من طنین انداز گردد
چون صدای هر نفس کآید زتو در گرمی آغوش این تن دوست دارم
یک نظر در خواب ماند م شانه هایت مبتلای باد بود
سهم مانده از تمام قصه دلداگی هم رفتنی از یاد بود
آن کتاب خاطرات کهنه ام در هر مکانی پهن بود
دیدن آن برگ های پاره پاره، حال من ای داد بود
جای امن بوسه هایم بر اقاقی تنت بی تاب بود
لغزشی کرد ودگر آن مامن آرام من فریاد بود
نرمی گلبرگ های شانه هایت چون همیشه خار چشم خار بود
عاقبت خار گلستان هوایت از عروج غنچه هایت شاد بود
درد تنهایی من با رفتن تو کوله باری زار بود
درد رسوایی من با رفتنت در نقطه بیداد بود
من همیشه خواستم مردن به روی شانه هات
عاقبت درد رسیدن نقطه آغاز این میعاد بود
با قدح همخوابگی در روز وشب عادت شده است
بوی تلخ دیدگان هرکسی بر من به سان خنجری جلاد بود
تند می شود ،رد دستهایی گنگ ،
بر آستانه ی شانه هایت ،وعاطفه ،
عطسه می زند ، در یخ بندان ِ آغوشت،
و درآن هنگام که ،چاشنی عاشقانه هایت
با ذائقه ی بی مهری ، تند می شود .
شانه هایت را گرفتی از من و رفتی
نگاهم را به راهت باختم و رفتی
شانه هایت جایگاه خنده هایم بود
خنده هایم را گرفتی از منُ رفتی
مثل مهتاب، که گذر کرد ز تاریکی شب
تو گذشتی زمنو بیخبر از من رفتی
تو گذشتی زمن و من ز تو یارو دیار
آتشی در دل من ماند به جا و رفتی
نم باران و نسیمش چو نشاندی به دو چشم
در دلم فتنه و طوفان به پا كردی و رفتی
خاطرم هیچ خاطراتم حتی
تو نبردیُ به خاك ساده سپردی رفتی...
ب آستانه دلتنگی
به شانه هایت جای دنجی ست
زخم خورده سنگین تر از سایه ها
اما، دوستت دارم شعر نیست
صدایم کن
شهر امن شانه هایت را به رویم وا گشا
اشک دارد چشمه ی چشمان مجنون شما
گرچه الهامم ،نه لیلایی که از تو دل ربود
کاشکی اما که باشی لحظه ای هم ،قیس ما
سینه تا عریان نمودی،سربه صحرا داده ام
رو حجاب از سر بگیر،تا سر نگیرد ماجرا
در همه عمر به غم پیوسته ،تقوا کرده ام
جز در آن ساعت که گشتم با نگاهت آشنا
دانه دانه ،بوسه بر رد قدم هایت زدم
حک شده پای تو در پایانه ی لب غنچه ها
قله ی قلب مرا ،عقاب عطرت فاتح شد
وه که هرچه میکشم ازدست زلف ست وصبا
نعل ناکامی به رخش رهسپارم می زند
بخت بد وارونه ای که ،دور می خواهد ترا
سینه وا کن ،یک سر سودا در آغوشم بگیر
گردآورنده: توپ تاپ