عکس نوشته های عاشقانه جانانم تویی به همراه شعر
عکس نوشته های عاشقانه جانانم تویی به همراه شعر ، یکی از مطالب جذاب ، جدید و زیبا از توپ تاپ است که در آن با عکس پروفایل ها و دلنوشته های مختلف از معشوق تمجید شده است ، و از اعماق وجود سخنانی آرامش بخش و شنیدنی را به طرف مقابل می رساند ، در ادامه با مجموعه تصاویر جانانم تویی همراه باشید...
زنده باشی ای صنم چون ساز و سامانم تویی
در بساط زنده گی امید و ارمانم تویی
جان کنم قربان ناز و عشوه های دلکشت
در نظرگاه خیالم ماه تابانم تویی
تا جهان است ای پریرو باد اقبالت بلند
هر کجا در هر مکان چون بحث و عنوانم تویی
میکنم وصف گلستان جمالت صبح و شام
چون مرا در زنده گی هم جان و جانانم تویی
وه! دلم از پرتو حسنت منور میشود
میسزد گویم اگر خورشید تابانم تویی
چون نرقصد جانم از شادی که جانانم تویی محرم دل مطلب تن مقصد جانم تویی
امشب که زیبا صنم ماه شبستانم تویی چرخ پنداری نمیداند که مهمانم تویی
از دهان و قد و عارض ای بت حوری سرشت حوض کوثر شاخ طوبی باغ رضوانم تویی
دشمن بیگانهام تا شاهد بزم منی مانع پروانهام تا شمع ایوانم تویی
برق عشقت کفر و ایمان مرا یکسر بسوخت کز رخ و گیسو بلای کفر و ایمانم تویی
گر مسلمان کافرم خواهد مقام شکوه نیست تا بت بی باک و شوخ و نامسلمانم تویی
آن که می جوید به هر شامی سر زلفت منم وان که میخواهد به هر صبحی پریشانم تویی
آن که آسان میسپارد جان به دیدارت منم آن که مشکل میپسندد کار آسانم تویی
آن که میگرید به یاد لعل خندانت منم آن که میخندد به کار چشم گریانم تویی
آن که بر خونش نمیگیرد گریبانت منم وان که مژگانش نمیدوزد گریبانم تویی
هم به صورت والهی انوار پیدایت منم هم به معنی واقف اسرار پنهانم تویی
سطر با شعر فروغی را به خشنودی بخوان شب که از بهر طرب در بزم سلطانم تویی
ناصرالدین شاه روشن دل که هر صبحش سپهر عرضه میدارد که خورشید درخشانم تویی
جانم از کَف رفته بود و جانِ جانانم شدی...
ماهِ من گُم شد در این شب،ماهِ تابانم شدی...
بی طراوت بودم و لبریزِ پاییز و خزان...
تا تو از دَر آمدی شوقِ بهارانم شدی....
یوسُفی بودی که هردَم معجزه بر پا کنی
صد هزاران آفرین آغازِ ایمانم شدی...
بی تو احساس دلم مثل گلی پژمرده بود...
باعثِ روییدنِ گُل های گلدانم شدی...
قهوه ی تلخِ دلم را قندِ قندش کرده ای...
آمدی و فالِ خوش در دستِ فنجانم شدی...
ای جان جان جانم تو جان جان جانی بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
پی میبرد به چیزی جانم ولی نه چیزی تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی
بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی
گنج نهانی اما چندین طلسم داری هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی
نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی
چیزی که از رگ من خون میچکید کردم فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی
کردم محاسن خود دستار خوان راهت تا بو که از ره خود گردی برو فشانی
در چار میخ دنیا مضطر بماندهام من گر وارهانی از خود دانم که میتوانی
عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی بویی فرست او را از کنه بی نشانی
هرجا که باشم جان جانانم بسی جانان برآید
خسرووشیرین وفرهاد در طلب تابان برآید
سوی مه رویان عالم چون قدح ازدلکشایان
مجلس خوبان چه زیبا در سحرگاهان برآید
در حریم بت پرستان گُلشن راز ونیاز است
چون شمیم شاه خوبان حُسن انگیزان برآید
ای دلا بنگر خجسته بر نسیم صبحگاهی
که فسونگردررضایت مُشک افشان برآید
گرشود تقدیر نیکان طُره زلف نگاران
مُژده وصل ووصالش باسبب سازان برآید
مهوش مِشکین تباری جلوه ازنازوکِرشمه
این گل اندام فریبا از چمنزاران بر آید
کامه از غمگساران بهره ازدیرمغان نیست
وین خجسته روزگاری غم بیداران برآید
طلب روی نگارم گردش دور شُد
سرو نازم حسناتش گل وگلزاران برآید
شیوه های پاکبازان حرمت پیروجوان شد
شب ظلمت بسرآید ای سبکساران برآید
یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست
در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست
من رفته از میانه و او در کنار من با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست
جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست
گر بوسهای از آن لب شیرین طلب کنم طیره مشو، که چشمهی حیوانم آرزوست
یک بار بوسهای ز لب تو ربودهام یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست
ور لحظهای به کوی تو ناگاه بگذرم عیبم مکن، که روضهی رضوانم آرزوست
وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست دایم نظارهی رخ خوبانم آرزوست
بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست
سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست
ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست
درد دل عراقی و درمان من تویی از درد بس ملولم و درمانم آرزوست
از گریه های هر شبم از شانه هایت
از این که باید بشکنم هر شب برایت
از بوسه های آخرین در زیر باران
از سرخی شرم و حیا بر گونه هایت
از آن شبی که آسمان هم گریه می کرد
با گریه می گفتم نرو...! جانم فدایت
رفتی و من در انتهای قصه ماندم
شرقی ترین شاعر شدم در کوچه هایت
از یک ترانه یک غزل تا یک قصیده
آن قدر گفتم... تا بمیرم زیر پایت
نگاهم می کنی جانم فدایت
سر و پا و تنی دارم فدایت
سلاح آتشین چهره ات باز
دلم آتش زده ، آن هم فدایت
سیب کال آرزوها تا رسیدن می رسد
حس رویش در رگان کودک دل می دود
چوب خط زندگی ام گرچه افزون می شود!
یک نفر بار گران بر شانه هایم می نهد
باید عاشق بودن اینجا باید از جا برکنم
وعده وصلم کس از پستوی هجران می دهد
نبض آرام دقایق در مدار لحظه ها
آنچنان قلبی که عاشق میشود او می زند
لذتی بالاتر از عشقی که دادی نیست نیست
از تو ای آرام جانم! مهربانی می وزد
من طناب آرزو می بافم از گیسوی تو
سمت و سویت التماس وحشی دل می چرد
عاقبت ای خالق دلدادگی وصلی رسان!
پیش از آنی کز حریم جسم جانم می رمد
گردآورنده : توپ تاپ