رمان زیبای اشرافی شیطون بلا دانلود رایگان 10 فصل اول
دانلود رمان اشرافی شیطون بلا با فرمت apk, epub, jar, pdf,دانلود رمان مخصوص گوشی های اندرویدی,دانلود رمان مخصوص گوشی های جاوا,دانلود رمان مخصوص
فصل اول
آروم از بغل عمو سپهر بیرون اومدن.همه سرشون به کار خودشون گرم بود.عمو دستمو گرفت و با هم روی مبل های سلطنتی نشستیم.
عمو سپهر:آرسین خوب آموزشت داده!
چشماش شیطون بود!
با تعجب گفتم:بله!
عمو سپهر خندید و گفت:دختر، من میدونم جوونا تظاهر میکنن!خودمم هواشونو دارم!
چشمام تا آخرین حد گرد شده بود.
من:واقعا؟
عمو سپهر:آره عزیزم!من کوچکترین بچه ی این خانوادم و سنم از همه کمتره.به خاطر همین با بچه ها دوستم.اولین کسی که با این رسومات و رفتار های اشرافی مخالفت کرد بابات بود.بعدش من بودم.البته من مخفی نگه داشتم تا به وقتش.
من:وقتش؟نمیفهمم!شما و آرسین هی دم از وقت و موقع میزنین!
عمو لبخندی و زد و گفت:وقتی آقا بزرگ برگرده خیلی چیزا حل میشه!که البته مهره ی اصلی این ماجرا تویی!
اینو گفت و پاشد!بــ ـــه!اینم یه تظاهر کننده ی دیگه!البته از نوع بزرگش!
آرسین:دایی سپهرم تظاهر میکنه ها!
خندیدم!یه چیزی یادم اومد و تند به آرسین گفتم:آری ما رقصو تمرین نکردیم!یه وقت بیچاره نشم!
آرسین:اولا آری و درد!دوما نه نترس!حواسم بهت هست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:عجب شبی!
آرسین:راستی الان همه به جز عمو سپهر فک میکنن تو بچه ها رو نمیشناسی.بریم با کسایی که قبلا آشنا شدی،آشنا شو!
رفتیم پیش بچه ها و مثلا تازه با هم آشنا شدیم!به هر کدوم یه چشمکی میزدم که ینی:بزرگترا سرکارن!!خخخخ!
ما جوونا کنار هم نشسته بودیم و حرف میزدیم.
من:آرسین؟
آرسین:ها؟
من:کوفت!میگم مگه فقط عمو ها عمه ها تو این مهمونی نیستن؟
آرسین:چرا!
من:پس چرا انقدر آدم غریبه میبینم!چرا اینقدر زیادن؟!
آرسین:تو فامیلای زن عمو ها و شوهر عمه هاتو حساب نکردیا!
من:آهــ ـــا!
امین:بچه ها میاید بریم شمال؟!این موقع از سال خیلی کیف میده!
خشایار با شیطنت گفت:داداش شما اول لحنتو درست کن تا مثه آتاناز سوتی ندی!
من:اینم یه کلمه از قربونی زیر پای عروس!!
بچه ها ترکیــ ـــدن!ولی سعی میکردن آروم بخندن تا ملت نفهمن!
خشایار:قربونی زیر پای عروس مگه حرفم میزنه؟!
من:چون شمایی،آره حرفم میزنه!
خشایار:تو دهات شما گوسفندا حرف میزنن؟!
من:آره دیگه!دهات ما دیگه شهر شده!پیشرفت کرده!گوسفندامون حرف میزنن!ولی چون دهات شما همچنان بوگندو و قدیمی و حال به هم زن مونده گوسفنداتون حرف نمیزنن!
خشایار:جالبه!
من:ها ها ها!کم آوردی!
همه داشتن به کل کل من و خشایار میخندیدن!
عمو حامد و عمو حسین داشتن میومدن طرفمون.
آرسین:بچه ها!
همین یه کلمه باعث شد بچه ها دوباره برن تو غالب اشرافیت!
عمو حسین:آتاناز جان احساس غریبی نکن.راحت باش!
خشایار:پدر جان آتاناز کاملا راحته!
عمو حامد و عمو حسین سری تکون دادن و رفتن!
صدامو کلفت کردم و رو به خشایار گفتم:پــ ــــدر جــ ــــان!
باز همه منفجر شدن!!
خشایار:درد!خب چی میگفتم؟میگفتم ددی جوووونم؟؟!!
همچنان داشتیم میخندیدم!
دو سه تا از پسرای مجلس میومدن و درخواست رقص میدادن که با کمک بچه ها دکشون میکردم!رزیتا همچنان با اخم باهام رفتار میکرد.ولی بقیه خوب و مهربون بودن!تو همین موقع ها عمه حمیرا آرسینو صدا کرد!
آرسین که رفت،منم پاشدم تا برم آبی،شربتی چیزی بخورم!آخه تشنم بود!
رفتم سمت میز نوشیدنی ها که آرسین و عمه حمیرا رو دیدم که داشتن با هم میحرفیدن!
حس فضولیم گـ ـُــل کرد خـــ ــفـــ ـــن!
گوشمو تیز کردم ببینم چی میگن!
"چه کار زشتی"
زر نزن وجدان!
عمه حمیرا:یعنی چی؟آتاناز درست شد حالا نوبت ایشونه؟!
آرسین:مادر جان کار که شوخی نیست!
بله بله!اسم منم اومد!پس فضولیم واجبه!یه دفعه صدای آرمین کنار گوشم،تنمو به لرزه انداخت!
آرمین:فضولی خوب نیستا!
هیــییییی...!
من:درد بگیری آرمین!سکته کردم!بوزیــ ـــنه!
خندید و گفت:بیا بریم!انقدر فضولی نکن!
من:بمیر بابا!چلمنگ!
فصل دوم:
ای خــ ــــدا!حوصلم سر رفــ ـــته!مهمونی دیشب به خوبی و خوشی تموم شد!تازه عمه کلی هم تشویقم کرد!
بعله!این سپیده هم معلوم نیس رفته کیش چه غلطی بکنه!یه هفتس رفته خیر سرش!
دلسا و امیرم که امروز میان!آخخخخ جووووون!!
اهه!امروز باز آموزش داریم!این رقصو من یاد بگیرم حله دیگه!اوووف...!دو ماه دیگه آقا بزرگ میاد!شونزده شهریور!هم میترسم هم هیجان دارم!آخه اونجور که آرسین میگه یه مرد مستبد و مغروره!هیجان هم دارم چون بابا بزرگمه!بابا بزرگی که تازه قراره ببینمش!
صدای زنگ گوشیم بلند شد!پوووووف!حالا بگرد دنبال گوشی محترم!!اصن من نمیدونم این لامصبو دیشب کجا انداختم!آهــ ــــا!گذاشتم تو جا صابونی!!با عجله رفتم تو دستشویی و موبایلمو برداشتم.
من:کــ ــــیـ ــه؟!!
خشایار:منم!درو باز کن!
من:آیفون خرابه!وایسا تا کلید بندازم پایین!
خشایار:باشه!زود باش!
قطع کردم و هــ ـــر هــ ـــر خندیدم!شاسکول!میخواست منو بزاره سرکار خودش رفت سرکار!!خخخخ!
ده دیقه بعد گوشیم زنگ خورد!بازم خشایار بود!
من:چرا نیومدی پس؟کلید رو انداختم برات!
خشایار:بیشعور من میخواستم بزارمت سر کار نگو تو از من حرفه ای تری!
من:بعــله دیگه!حالا زود کارتو بگو!
خشی:میخوایم با برو بچه ها بریم شهر بازی!
من:به من چه؟!آها زنگ زدی اجازه بگیری؟!برو مامان جان!برو فقط مراقب خودت باش!وسایل خطرناک سوار نشیا!آفرین!با غریبه ها هم حرف نزن!به دخترا نگاه نکنی یه وقت!!باشه؟برو برو!خوش بگذره!!
خشایار داشت اون ور خط میمرد از خنده!
در حالی که میخندید گفت:خدا نکشتت آتاناز!
من:در عوض تو رو بکشه!
با خنده گفت:خیله خب!هشت میام دنبالت!
من:هشت بشه هشت و یه دیقه خودت میدونیا!
خشی:چه بی تعارف!
من:خفه!گمشو بای!
خشی:دیوونه!بای!
ایول!برنامه ی امشبم جور شد!
دیگه باید آرسین پیداش بشه!
حالا تا آرسین بیاد بریم یه ذره ورزش کنیم!!تاب و شلوارک مشکی و آدیداسمو پوشیدم و رفتم سالن ورزش!حالا یک،دو،سه همه بیخیال غصه!چپ،راست،بالا و پایینشو چک کردم چه قدر خوبه ابعاد!
ورزش کردن منو باش!نیم ساعتی هم با تردمیل کار کردم!اوووف!شدم آبشار!از سرو کلم آب میچکه!الان حموم واجبم!رفتم تو اتاقم و دیدم اووووه!یازده تا میسکال از آرسین دارم.بهش زنگ زدم.یه بوق نزده برداشت!
آرسین:به دیار باقی شتافتی؟چرا جواب نمیدی؟؟
من:هوووی سیفون اورانگوتان سالن بودم!
آرسین:به!خانوم ورزشکار!
من:ساعت شیش و نیمه ها!نمیای؟!
آرسین:امروز آموزش تعطیله!با عمه خانومم حرف زدم!کارای شرکت بدجور زیاده!نمیرسم بیام!
من:خدا رو شکر!ینی شهر بازیم نمیای؟؟
آرسین:اگه رسیدم و تونستم کارا رو ردیف کنم میام!
من:باشه حالا گمشو تا من برم دوش بگیرم!
آرسین:اوه اوه برو!بوی عرقت تا این جا هم اومد!
من:کووووفــ ـــ ـــتــ ــــ!بیــ ـــشعــ ــور اورانگوتان خر!
خندید و قطع کرد!اصلا سلام و خدافظی تو کار ما نیست
فصل سوم:
اهه!حالا کی این موها رو خشک میکنه!اووووف!ساعت هفت و نیمه!چی کار کنم حالا!موهامو همون جوری خیس بستم!جوری که آب ازش میچکید!تیپ کرم زدم و منتظر خشایار شدم.جین کرم،مانتوی کرم قهوه ای، شال کرم با کالج های کرم!!کلا کرم تو کرم شد!!دقیق سر ساعت هشت خشی اس داد که بیا!
چه وقت شناس!!خوشمان آمد!!از پله های بالکن جیم زدم و رفتم بیرون!
سوار جنسیس قرمزش و شدم و گفتم:اووووو!!ماشینت تو حلقم!!
خندید و گفت:علیک سلام!
تازه نگام بهش افتاد!جین مشکی و تیشرت قرمز!
من:به به!با ماشینت ست کردیا!
خشی:جواب سلام واجبه ها!
من:آخ آخ!سلام سلام!نه اینکه کلا منو آرسین سلام و خدافظی نمیکنیم دیگه عادت شده!
بدون هیچ حرفی راه افتاد!پشت چراغ قرمز بودیم که یه گروه پسر سوار پراید سمت من بودن و یه گروه دختر سوار دویست و شیش سمت خشایار!
دخترا با جیغ و داد هوار میگفتن:جوووون!آقا خوشگله شماره بدم!
یکی دیگشون گفت:بابا ماشین قشنگ!
اون یکی:ماشین و صاحبش به هم میان!
پسرا از این طرف داد میزدن:خانومی؟؟چشم قشنگ؟؟شماره بدم، تک میندازی؟
یه پسر دیگه گفت:جیگرتو!
منو خشایار بریده بودیم از خنده!!من که ولو شده بودم رو صندلی و هر هر میخندیدم!خشایارم دستشو رو فرمون میکوبید و میخندید!
تو همین لحظه یه ماشین پشت سر ما وایساد که از ضبطش صدای نوحه میومد.
شیطنت وجودم گل کرد!!از سقف ماشین کلمو بردم بیرون و رو به پسرا و دخترا با داد گفتم:خانوما و آقایون جمیعا صلوات!!کل چهار راه صلوات فرستادن!!خخخخخ!!خود راننده نوحه ایه هم خندش گرفته بود!
چراغ سبز شد و خشایار راه افتاد!
سرمو تو ماشین آوردم و گفتم:چه حالی داد!!
خشی:ماشاالله صدا نیست که!انگار سیستم ماشین رو حنجرت بستن!!
خندیدم!
من:کورس بزاریم باهاشون؟؟!!
خشی:اوه اوه!پایه ای؟؟
من:چهار پایم!من از طرف خودم به پسرا علامت کورس دادم و خشایار از اون طرف به دخترا!
ویــ ــــ ــــ ـــــ ـــــژ!!!
ماشین ما کجا و ماشین اونا کجا!!خشایار تند تند از بین ماشینا لایی میکشید و رد میشد!!
دستمو به طرف ضبط بردم و روشنش کردم!اووووه!!یه آهنگ خارجی دوبس دوبسی پخش میشد!!همین آهنگ هیجانمو بیشتر کرد!!سرمو از سقف بردم بیرون و گذاشتم باد به صورتم بخوره!!و اصلا حواسم نبود که موهامو خشک نکردم!!خلاصه بعد از کلی هیجان و جیغ داد با دخترا و پسرا خدافظی کردیم و راه افتادیم سمت شهر بازی!
خشایار:اوخ اوخ ساعت نه شده!بچه ها سرمونو ازتنمون جدا میکنن!
من:بیخی بابا!به هیجانش می ارزید!!
خشایار:آره خعلی حال داد!!
من:بگاز تا زود تر برسیم!!
فصل چهارم:
باران:شما دو تا کدوم گوری بودیـــ ـــن؟؟!!
قیافمو مظلوم کردم و لبامو برچیدم!بدون حرف انگشتمو به طرف خشایار دراز کردم!!
ها ها ها ها!!چه ذات پلیدی دارم!!
باران:خشــ ـــ ـــی!میدونی چه قدر نگران شدیم!
خشایار با داد گفت:آتــ ــــانــ ـــاز!کی بود گفت کورس بزاریم ها؟؟خودتو الکی مظلوم نکن!
باران با اخم نگام کرد!یکم من و من کردم و گفتم:خب...چیز...اِم...بابا خب دلم هیجان خواست!
انقدر مظلوم و باحال گفتم که همه زدن زیر خنده!
خب خب ببینیم کیا اومدن!الهام و کیان و دختر سه سالشون که البته الان کیان و پریا نیستن!پدر ودختری رفتن سوار تاب بشن!،سعید،نوشین،رزیتا،امیـن و آرمین و باران!به اضافه ی منو خشایار!بس آرسین کو؟
من:بچه ها آرسین نیومده؟
خشایار:نه!گفت امروز کار داره نمیاد!
من:اه!بره بمیره نکبت!تریپ مهندسی برداشته واسه ما!
آرسین:بله بله!غیبت کنین!آفرین آفرین!
من:د بیا!کلا روحشم ما رو ول نمیکنه!همه جا صدای نکرش میاد!
همه داشتن میخندیدن!
من:به به!شما هم تحت تاثیر خوش خنده بودنش قرار گرفتین؟؟!به تــَـرک دیوارم میخندین!
خنده ها شدت گرفت!دستی رو شونم قرار گرفت!
برگشتم تا چهار تا لیچار بار طرف بکنم که آرسینو دیدم!
من:یــ ــــو؟؟
آرسین:مــ ـــی؟؟!
من:ینی الان صدای خودت بود نه روحت؟؟!
بلند خندید و گفت:خیلی دیوونه ای!
من:درد!!گــ ــــاومیــ ــــش!!
خشایار مثه مگس پرید وسط و گفت:مگه قرار نبود نیای؟؟
آرسین یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:شرمنده داداش!کارام تموم شد و اومدم!!
همه خندیدیم!آرسین رو به من گفت:راستی من کادوی مدرکت رو بهت ندادم؟؟!
من:نوچ!
یه جعبه جلوم گرفت و گفت:بفرما!!
آخخخخ جوووون!!من عاشق کادو ام!
جعبه رو با ذوق از دست آرسین قاپیدم!!واااییی!یه جعبه ی قرمز و شیک!!
همه یک صدا گفتن:اووووووو!
آرسین چشمکی به خشایار زد که معنیشو نفهمیدم!
جعبه رو باز کردم که یه هــ ــــو....
یه چیزی پرید رو پیشونیم!!صدای جیــ ــــ ــــغ بلند دخترا اومد!!
باران داد زد:آتــــ ــــا ســوسک!!
پسرا داشتن قهقهه میزدن!
سوسکه همچنان رو پیشونیم بود!آروم دستمو بالا بردم و گرفتمش!
با غرور رو به آرسین که حالا کپ کرده بود گفتم:آق پسر!من عاشق حشراتم!زدی به کاهدون!!
حالا صدای دست و هورای الهام و باران و نوشین و میومد!رزیتا که کلا هیچی!
خشایار با بهت گفت:ینی تو از سوسک نمیترسی؟؟!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:نــــ ــــچ!
سوسک بزرگ و قهوه ای رو که تو دستم بود به آرسین نزدیک کردم!
بی حرکت سر جاش وایساده بود!
با مسخرگی گفت:من از سوسک نمیترسم کوچولو!!
من:میدونم!ولی باید بترسی!
آرسین:چرا اون وقت؟!
من:به خاطر این!
سوسکو با یه حرکت انداختم تو تیشرت مشکیش!!
بچه ها منفــ ـــ ـــــجر شددددن!!
بیشتر دختر پسرای شهر بازی داشتن به ما میخندیدن!
آرسین بالا و پایین میپرید و لباسشو تکون میداد!!دیگه داشت اشکش در میومد!!
آرسین:آتاناز بیچارت میکنم!!میکشمت!
دلم براش سوزید!فقط یه کم!رفتم جلو!پایین تیشرتش رو گرفتم و تکون دادم.سوسکه افتاد و فرار کرد!!
رنگ آرسین به زردی میزد!نشست رو نیمکت!
مدام فحشم میداد!!
من:بسه آرسین!!کم مونده فحش ناموسی بدیا!!
خشایار:خو حق داره!خود تو با اینکه از سوسک نمیترسی ولی اگه بندازن تو لباست وحشت میکنی!!
حتی از فکرشم تنم میلرزه!!
آرسین با صدای لرزونی گفت:حرکت پا ها و شاخکاشو رو بدنم حس میکنم!!
اینو گفت و دوباره لرزید!
رزیتا با عشوه گفت:یه وقت مراعات نکنیا!اه!بدم میاد از این دخترایی که با این جور کارا میخوان جلب توجه کنن!
بدون توجه به رزیتا آب معدنی که همیشه تو کیفم بود رو درآوردم و به طرف دهن آرسین بردم!عذاب وجدان داشت بیچارم میکرد!
آبو ریختم تو حلقش!
با حرکت دستش بطری رو کشیدم عقب!
من:آرسین حالت خوبه!
آرسین:آره خوبم!
همه پاشدن تا بریم یه ذره تفریح کنیم!
آرسین داد زد:جبران میکنم دختر دایی!
بیخیال جواب دادم:بی صبرانه منتظرم پسر عمه!
اینم شده بود شعار ما!!
فصل پنجم:
من:نــ ــــه!من نمیام!
بچه ها میخواستن سوار چرخ و فلک بشن ولی من نمیخواستم!تو دنیا فقط از یه چیز میترسیدم!
ارتـــ ــــفــ ــــاع!
آرسین با شک نگام کرد و گفت:میترسی؟؟
من:نه اصلا!فقط چون چیز میز زیاد سوار شدم دیگه خسته شدم!
آرسین لبخند مرموزی زد و بازومو چسبید و کشوندم تو کابین!
من:چی کار میکنی!
انداختم رو صندلی و گفت: بشین!
من:بابا میگم نمیخوام سوار شم!عجبا!
دیر شده بود چون چرخ و فلک راه افتاد!
کابین ها رو باز بودن!و این ینی اوج بدبختی!!من و آرسین و خشایار و نوشین و رزیتا و باران تو یه کابین بودیم!
الهام وسعید و کیان و پریا و امین و آرمین تو یه کابین دیگه!
بالاخره تونستم پریا رو ببینم!دختر خیلی ناز و خوشگلی بود!درست مثه عروسکا!
کابین ما رسید به بالاترین نقطه که چرخ و فلک وایساد!!!
نه اینکه برق قطع بشه ها!نه!کلا چرخ و فلک تو هر دور پنج دقیقه می ایستاد!(اوهو!می ایستاد!)
از شانس گند من،دقیقا وقتی ما بالا بودیم وایساد!آرسین و خشایار به هم لبخند خبیثی زدن و شروع کردن به تکون دادن کابین!!
صدای جیغ باران و نوشین و رزیتا از یه طرف،خنده های شیطانی آرسین و خشایار از یه طرف و از همه مهم تر ارتفاع زیاد کابین و تکون هایی که میخورد،داشت نابودم میکرد!چشمامو بسته بودم و دسته ی کیفمو فشار میدادم!به حد مرگ از ارتفاع میترسم!به حد مـــ ــــرگ!حتی جیغم نمیتونم بکشم!
آرسین:چی شده دختر دایی؟چرا بلبل زبونی نمیکنی؟؟
خشایار:آخی!!ترسیدی؟!الهی!
زبونمو رو لبام کشیدم و چشمامو باز کردم.
آرسین وحشت زده گفت:آتاناز خوبی؟؟چرا این رنگی شدی؟!
خشایار:سکته نکنه آرسین؟؟!
من:کووووفت!گوسفند!میمونه نیم مثقال پی پی مرغ!!!زبونتو گاز بگیر!!
آرسین نفس راحتی کشید و گفت:وقتی فحش میده ینی سالمه!
عصبی شده بودم!بلند شدم و رفتم طرف آرسین.
من:کصافط بیشعور من از ارتفاع میترسم!!
آرسین بیخیال گفت:تلافی بود!
یه هو چرخ و فلک شروع به حرکت کرد!
افتادم کف کابین!
داشتم میلرزیدم.دندونام رو هم میخورد!سردم بود!خاک تو سرم کنن!
"وقتی موهاتو خشک نکنی،همین میشه!"
خب الان مثه گاو سرما میخورم!
آرسین بانگرانی و ترس گفت:آتاناز؟؟خوبی؟؟غلط کردم!آتاناز؟؟!
شکسته شکسته گفتم:فقط...خفه شو...آرسین...خفه...شو...
نوشین با احتیاط اومد رو به روم نشست و گفت:خوبی آتاناز!!
سرمو تکون دادم!
نوشین:چه قدر سردی!
چرخ و فلک وایساد!با کمک نوشین و آرسین از کابین اومدم بیرون!
نشستم رو زمین.خشایار تندی رفت تا برام یه چیز شیرین بگیره!
باران:آرسین خیلی احمقی!دختر بیچاره داره میمیره!
من:زبونتو گاز بگیر!!الاغ!
کیان:تو این شرایط بازم دست از فحش دادن بر نمیداریا!!
امین سوییشرتش رو درآورد و رو شونه هام انداخت!بدون تعارف سوییشرت رو دور خودم پیچیدم!
حالا میفهمم خشک نکردن یه خرمن مو چه نتیجه ای داره!
آرسین کنارم نشست و دستشو دورم حلقه کرد و گفت:آتایی؟؟حالت خوبه؟؟
من:ب...بمیر!
تو همین لحظه گوشی آرسین زنگ خورد!
آرسین:بله؟
طرف:....
آرسین نگاهی به من انداخت و گفت:نمیشه!الان کار دارم!
طرف:.....
آرسین:تو شهربازی یه اتفاقی افتاده!
من:آرسین برو!من...من حالم خوبه!
آرسین:نمیشه!نمیام!
داد زدم:الاغ،خــ ـــر نفهم!میگم گمشو بگو چشم!!
به یارو گفت:الان میام تا این منو نخورده!!
همه خندیدن ولی من یه لبخند خشک و خالی زدم!
آرسین با همه خداحافظی کرد و رفت!
خشایار با یه آب میوه ی سان استار اومد پیشمون!
خشایار:آرسین کجا رفت؟
کیان:طبق معمول!
خشایار سری تکون داد و آب میوه رو داد دستم!
خشی:بخورش!
من:اگه دست لامصبتو برداری میخورمش!!
آب میوه رو که خوردم حالم بهتر شد ولی همچنان سردم بود!
باران:چرا اینقدر میلرزی؟؟به خاطر ارتفاعه؟
من:نه نه!حموم بودم!موهامو خشک نکردم!
الهام:وای!باید زود تر بری خونه!خشایار؟خشایار؟
خشایار:جونم آبجی؟
الهام:آتاناز سرما خورده!زود ببرش خونه تا بدتر نشده!
خشی:باشه!برو بچ من میرم آتانازو برسونم خونه!
سر سری با همه خداحافظی کردم و راه افتادم به سمت جنسیس خشایار!
فصل ششم:
اَچـــ ــــه!
آی...!دو روز از روزی که شهربازی رفتم و البته سرما خوردم میگذره!مثــ ـــه خـــ ـــر سرما خوردم!
اَچــ ــــــه!
ای بابا!هر دو ثانیه من بیچاره باید عطسه کنما!
دکتر خانوادگیمون همون شب اومد بالای سرم!کلی دارو و شربت و کوفت و زهرمار تجویز کرد!مرتیکه بـُــز!!
زهره خانومم که هی دم به دیقه سوپ میریزه تو حلق ما!
امیر و دلسا اومدن بهم سر زدن!سپیده هم امروز برمیگرده! خیر سرش!
اَچــــ ـــــه!
چشمام شده یه کاسه خون!صورت باد کرده،مو های ژولی و پولی و لبای ترک خورده!
اصــ ـــن یــه وضــ ــــی!
تمام مدت تو تختم دراز کشیدم و اصن نمیتونم تکون بخورم!
اَچــ ـــــه!
خیلی بد مریضما!!
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد!
با صدای کلفت و دورگه ای به خاطر حالم بود گفتم:بلــه؟
آرسین با تعجب گفت:ببخشید!فکر کنم اشتباه گرفتم!
خندم گرفت ولی چیزی نگفتم!
بدون حرف قطع کردم!
دو ثانیه بعد دوباره زنگید!
من:بفرمایید؟؟
آرسین:چیز...ببخشید این گوشی خانوم امیریان نیست؟؟
زدم زیر خنده و گفتم:آرسین خره خودمم!آتانازم!
آرسین:پس چرا صدات مردونه شده؟!
من:گاگول سرما خوردم!
آرسین:عه؟!
من:درد!آره!
آرسین:آخــ ــــی!حالا هی سوپ بخور!
من:گمشو بابا!دو روزه خوابیدم تو تخت!اصن نمیتونم پاشم!
یه خورده نگران شد و گفت:به خاطر اون شبه؟من معذرت میخوام!نباید اون جوری از نقطه ضعفت سو استفاده میکردم!
من:نه بابا!اون روز که رفتم حموم،دیگه بعدش حال نداشتم موهامو خشک کنم!واسه همین سرما خوردم!
آرسین:احــ ـــمق!حقته بیوفتی بمیری!
مرسی واقعا!فک و فامیله ما داریم؟؟!!
من:حرف نزنا!شـَرت رو کم کن بزار بخوابم!
خندید و گفت:عصر بهت سر میزنم!
من:میخوام نزنی!پسره ی شاس!
آرسین:چــییییییی؟؟؟فحش ناموسی بود؟؟!!آره؟؟
پقی زدم زیر خنده!
من:احمق گاگول شاس مخفف شاسکوله!
آرسین:آهـــ ـــا!
من:بعله!گمشو دیگه!
آرسین:عصر میبینمت صدا قشنگ!!
من:درررررد!
گوشیو قطع کردم و خندم رفت هوا!!چه قدر ما دو تا سرخوشیم!!اصن انگار ساختنمون واسه خندیدن!!
چشامو رو هم گذاشتم تا یه ذره بخوابم.تازه تازه داشت چشمام گرم می شد که....
تـــ ــــق تــــ ـــــق!!
در اتاقمو زدن!
با همون صدای کلفت گفتم:بفرمایید!
یه هو باران پرید تو با جیغ گفت:آتـــ ـــــانـــ ــــاززز!!!
مثه جن دیده ها پریدم هوا و در حالی که دستم رو قلبم بود گفتم:دختــ ـــره ی کــ ــــودن!!وحشت کردم!
کوری مگه؟؟نمی بینی مریضم؟؟آخه الاغ این جوری میان عیادت؟؟احمق!خر!گوساله!
باران:بسه تو رو خدا!ولت کنن تا فردا همین جور یه ریز فحشم میدی!
من:خو حقته دیگه!آدم این جوری میاد عیادت مریض!
باران:عه خب دلم برات تنگ شده بود!دیدمت هیجانی شدم!!
من:بمیر بابا!
اداشو درآوردم:هیجانی شدم!
یه دفعه بقیه هم ریختن تو!
یــ ـــا ضامـــ ـــن یوز پلنگ ایرانی!!!
خشایار،الهام،کیان،پریا،سع ید،امین،آرمین و نوشین و باران!!
من:به به!میبینم که خانوادگی کودن تشریف دارین!!
کیان:باع!!چرا؟؟
من:آخه شاسکولا چرا گله ای اومدین عیادت!؟!عقل تو سرتون نیس؟؟!
خشایار:دیگه دلمون تنگیده بود برات!!
من:گند نزن تو زبان فارسی لدفا!!تنگیده بود!اووققق!!
خشایار مظلوم گفت:خب...از دوس دخترم یاد گرفتم!!
یه هو همه زدن زیر خنده!!
من:دوس دختراتم عین خودتن آخه!!
خلاصه با خنده و شوخی بچه ها کلا مریضی یادم رفت!!
پریا با دو اومد سمتم و گفتم:خــ ـــاله آتاناز،ملیض شدی؟
من:آره پریا جونم!نزدیکم نیا تا تو ام مریض نشی!
پریا:نه من ملیض نمیشم!دایی خشی میگه تا من داییتم هیچوقت ملیض نمیشی!!
بلند گفتم:زرت!!یکی باید مراقب دایی خشی جونت باشه تا توسط دوس دخترای سابقش ترور نشه!!
جمع ترکید!!خشایار درحالی که سعی میکرد خندشو بخوره و جدی باشه گفت:آهای!آتاناز خانوم،باز خوبه من یه سی چهل تایی دوس دختر دارم که سرم گرم شه!تو چی داری که حوصلت سر نره؟؟!
یه لبخند مهربون زدم و به بچه ها اشاره کردم و گفتم:من بهترین فامیل دنیا رو دارم!
همه به روم لبخند زدن!حتی پریا!!
من:نوشین؟
نوشین:هوم؟
من:رزیتا کجاس؟
نوشین:نیومد!
دیگه چیزی نپرسیدم!بچه ها تا عصر گفتن و خندیدن و مسخره بازی درآوردن.عمه هانیه و عمو متین دیشب رفتن یونان!
آخه واسه شرکت عمو تو یونان یه مشکلی پیش اومده بود که باید شخصا رسیدگی میکرد!!عمه هم که شوهرشو تنها نمیزاره!!ترسیده نکنه بره اونجا دو تا دختر بور ببینه،هوو بیاره سرش!!خخخخخ!!
نه بابا عمو متین سر به زیر تر از این حرفاس!!
سوییشرت امینو دادم بهش و تشکر کردم!
نزدیکای شیش عصر بود که بچه ها عزم رفتن کردن!
من:خیلی زحمت دادین!خیلی اذیت شدم!و خیلی خستم کردین!!!حالا زود تر گمشین برین!!
کیان:عــه عـــه!کی بود تا الان داشت از صدقه سری ما قهقهه میزد؟!
من:حالا ببین چه منتی میزاره!!این همه من شما رو خندوندم،حالا یه باز شما ها منو بخندونین!!
خلاصه بچه ها رفتن و من تونستم واسه یه ساعت چشمامو رو هم بزارم!!
اَچـــ ــــ ــــه!!
فصل هفتم:
داشتم خواب شیشلیک و کوبیده میدیدم که حس کردم دستی داره موهامو نوازش میکنه!
دلم نمیومد از اون خواب شیرین دست بکشم ولی باید بیدار میشدم!
آروم آروم چشمامو باز کردم و آرسینو دیدم که لبخند به لب موهامو نوازش میکنه!
با یه لبخند مهربون گفت:نمیخواستم بیدارت کنم!
من:ولی کردی!
آرسین:بیشعور!لیاقت نداری باهات مهربون باشن!!
من:خفه!آرسین اینقدر نزدیکم نشو!تو ام سرما میخوریا!
خندید و گفت:من اگه سرما هم بخورم مثه تو جنازه نمیشم!
با مظلومیت گفتم:خب من بدنم ضعیفه و بد مریضم!!
صدای خندش اتاقو پر کرد!!
آرسین:مظلوم نشو که اصن بهت نمیاد!!
من:یه نگاه به ساعت کردم.هفت و نیم!
من:از کی اینجایی؟؟
آرسین:نیم ساعتی میشه!تو خواب خیلی معصوم میشی!!
من:خووو شاسکول همه تو خواب معصوم میشن!
خندید و گفت:یه بنده خدایی رو میشناسم که تو خوابم اخم میکنه!!
من:یا حســـ ـــین!این دیگه کیه؟!
آرسین:آتا؟
من:ها؟
آرسین:کوفت!الان که عمه خانوم اینا نیستن تنها تو این خونه نمون!
من:تنها نیستم!کلی خدمتکار و نگهبان هست اینجا!
آرسین:به من ربطی نداره!باید بیای خونه ی ما!
من:چــی؟برو بابا!من با این حالم بیام کجا؟تازه عمه خانوم نمیزاره!
آرسین:فک کردی الکی گفتم؟؟مامانم با عمه هانیه حرف زده!خود عمه خانوم گفته نذارید آتاناز تنها بمونه!
من:باشه ولی من بیام اون جا همتون مریض میشین!نمیام!ولش کن!
آرسین:تو که نمیخوای بچسبی به ننه و بابای من!هیچی نمیشه!بپوش بریم!
من:اهــ ـــه!گیر دادیا!
آرسین:حرف نزن فقط راه بیوفت!
حالم نسبت به صبح خیلی بهتر شده بود.واسه همین تونستم از جام بلند شم و لباسامو بپوشم!
حال ندارم توصیف کنم لباسامو جون شما!!
رفتم تو حیاط و سوار بی ام و آرسین شدم!
ماشینش بوی خاصی میداد!یه عطر خوشبو!بی اختیار یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:عطر جدید خریدی ناقلا؟
آرسین:نه بابا!عطر...دوستمه!
چرا مکث کرد و گفت دوستمه؟؟!!
من:چه دوست خوش سلیقه ای!!
خندید و چیزی نگفت.کل راه آرسین از شرکتش و کارای زیادی رو سرش ریخته زر زد!!نه ببخشید!حرف زد!
تا حالا خونه ی عمه حمیرا نیومده بودم!به همین خاطر ذوق زیادی واسه دیدن خونشون داشتم!!
جلوی یه در بزرگ مشکی وایساد و دو تا تک بوق پشت سر هم زد!!
در مشکی باز شد و رفتیم تو!اووووففففف....چه حیاطی!!از خونه ی خودمون و خونه ی عمو حسین گنده تر و خوشگل تر بود!!
من:جووووون!عجب حیاطی دارین!
آرسین خندید و ماشینو کنار نمایشگاه ماشیناشون پارک کرد!
با بهت از ماشین پیاده شدم!!بی اختیار سوتی زدم و گفتم:بــ ــــه!نمایشگاس؟؟!
آرسین خندید و گفت:فقط این بی ام و مال منه!
یه نگاه به ماشیای تو پارکینگ انداختم وگفتم:هیچی لکسوز قرمز و خوشگلم نمیشه!!
آرسین:انگار خیلی دوسش داری!
من:عاشـــ ــــقشم!!چهار ساله دارمش!تو همه ی شرایط باهام بوده!کلی باهاش کورس گذاشتم!!
بلند خندید و گفت:راه بیوفت بریم خونه!مریضیت بد تر میشه ها!
من:جوری میگه مریضی انگار هپاتیت نوع خ گرفتم!!
زد زیر خنده و گفت:هپاتیت نوع خ چیه دیگه؟بیماری جدیده؟؟
با اعتماد به نفس گفتم:بعله!خودم کشفیدمش!!
آرسین:اعتماد به لوسترت کف معدم!!
سرفه ای کردم و گفتم:معدت اندازه ی اعتماد به لوستر من نمیشه!
هر هر خندید و با خنده گفت:بیا بریم تا خفه نشدی!
فصل هشتم:
عمه حمیرا:آتاناز جان طبقه ی بالا سمت چپ اتاق های مهمونه!با سیمین( خدمتکار خونشون)برو تا نشونت بده!
من:چشم!
بعد از سلام و احوال پرسی با عمه حمیرا و آقا مجید میخواستم به خاطر مریضیم یه کم استراحت کنم و پیششون نباشم!چون ممکنه ازم بگیرن!
سیمین جلو راه افتاد و منم پشت سرش!جلوی یه اتاق وایساد و گفت:خانوم،بفرمایید!
من:ممنون!
در اتاقو باز کردم و بدون نگاه کردن به اطرافم خودمو پرت کردم تو تخت!!شال و مانتومو درآوردم و با شلوار جینم خوابیدم!!
خـــــ ـــــــر پــــ ــــــفـــ ــــــ......خــــ ـــــر پــــ ـــــفــــ ـــــ.....
زینگ...زینگ....زینگ...زینگ...
صدای ضعیفی میومد!فک کنم گوشیم داره زنگ میخوره!!سرما خوردم که هیچ!کـــَـر هم شدم!!
گوشیو از تو کیفم درآوردم و جواب دادم!
من:بله؟
سپی:آتاناز کجایی؟
من:سلام!
سپی:سلام سلام!میگم کجایی؟؟
من:خونه ی عمه حمیرا!
سپی:حالت خوبه؟آتانازی که من میشناسم اینقدر بی حال نیست!
من:سپیده ی الاغ دو هفته رفتی کیش و از رفیقت اصن خبر نگرفتی!نکبت سرما خوردم!
سپی:عــه!ببخشید!رفتم کیش اصن همه چی یادم رفت!
من:بعله بعله!کاملا مشخصه!
سپی:خیر سرم الان اومدم خونه ی عمه خانوم تا سوپرایزت کنم که جناب عالی نبودی!
من:عمه خانوم و عمو متین رفتن یونان!منم اومدم اینجا!
تو همین لحظه آرسین اومد تو!
آرسین:با کی حرف میزنی؟!
من:سپیده!
سپی:صدای آرسین بود؟
من:آره!
آرسین:بگو بیاد اینجا!دور هم خوش باشیم!
من:شنیدی که!
سپی:نمیشه!زشته!من با عمه حمیرا چه نسبتی دارم آخه!
آرسین:گوشیو بده به من!
گوشیمو گرفت و رفت بیرون!
پوووووف...نیس حال من خیلی خوبه اینم هی مهمون دعوت میکنه!
آخ خدا!سرم داره منفجر میشه!
بلند شدم تا برم یه آبی به سر و صورتم بزنم که در اتاق باز شد و آرسین اومد تو!
من:تو چرا نمیفهمی باید در بزنی؟!
آرسین:بیخیال!سپیده رو راضی کردم!
من:آفرین!حالا گمشو بیرون!
آرسین:آتا حالت خوبه؟!
من:آره خیلی خوبم مشخص نیست؟!منو با این حالم آورده مهمونی!
آرسین:سیمین الان برات سوپ میاره.قرصاتم فک کنم وقتش شده باشه.بخور و بخواب!
من:آها اونوقت سپیده بیاد ور دل تو بشینه؟!
آرسین:وقتی مریض میشی چه قدر تلخ میشی!
من:نکنه انتظار داری شیرین بشم؟؟!مثه اینکه مریضما!
آرسین:خوب میشی!
من:اگه تو بزاری حتما!
تو همین بحث ها بودیم که در اتاق زده شد!
من:بفرمایید!
سیمین با ظرف سوپ وارد شد و گفت:خانوم سوپ درست کردم!بخورید براتون خوبه!
لبخندی زدم و گفتم:مرسی!زحمت کشیدی!
سیمین هم لبخندی زد و گفت:وظیفمه خانوم!
چیزی نگفتم و رفت بیرون!
آرسین:چه مهربون!
من:مگه خدمتکارا آدم نیستن؟!باید باهاشون درست رفتار کرد!
آرسین:اوووه!معلم اخلاق نشو واسه ما!
طبق معمول گوشی آرسین زنگ خورد!
آرسین:بله؟
طرف:....
آرسین:توی کشو سومیه!
طرف:.....
آرسین:نه نه!اونی که قفله!
طرف:....
آرسین:آره خودشه!میگم مامان خیلی قاطی کرده!
طرف:.....
آرسین:به جون خودم منم همینا رو گفتم بهش!ولی چی کار کنم عصبانیه!!
همون طور که داشت حرف میزد از اتاق رفت بیرون!
این کیه که مدام به آرسین زنگ میزنه؟!!مشــ ــــکوکــ ـــه!
فصل نهم:
صدای احوال پرسی ضعیفی از پایین میومد.فک کنم سپیده اومده!یه هو دراتاق باز شد و سپی مثه گاو پرید تو!
سپی:آتا جوووونم چی شده؟؟!
من:هووووی نزدیک نیا!تو ام مریض میشی!
سپیده:چی شده؟چرا سرما خوردی؟
براش کل قضیه رو تعریف کردم!اون جا که سوسک انداختم تو لباس آرسین انقدر خندید که قرمز شد!!
سپی:خدا کنه زود تر خوب شی!من این آتاناز مریضو دوست ندارم!
من:رفتی کیش یه چیزی خورده تو سرتا!!نیس من خیلی آتاناز مریضو دوس دارم!
سپی:لیاقت نداری باهات عین آدم بزنن!همون باید به تو فحش داد!
من:گمشو!!می مونه نیم کیلو سبزی خوردن!!
سپی:سبزی خوردن بهتر از قیافه ی داغون توعه!!
من:قیافه ی خودت داغونه سلیطه!
سپیده جیغ بلندی زد و گفت:به من میگی سلیطه؟؟خیلی بیشعوری!
من:تو رو خدا جیغ نزن!صدات سلول های بدنمو به کشتن میده!!
بازم جیغ جیغش شروع شد!
آرسین با خنده وارد شد و گفت:سپیده جیغ نزن خواهشا!!الان مامانم میاد سه تامونو میندازه بیرون!
سپیده با خجالت گفت:ببخشید!
من:تو رو جون هر کی دوس دارین بزارین من بخوابم!!بابا این قرصای لامصب خواب آوره!
آرسین:باشه باشه!تو حرص نخور پوستت چروک میشه!
من:عامل چروک شدن پوست همه ی آدما جناب عالی هستی!حالا هم گمشین بیرون!
سپیده:تو بخواب من بالای سرت میمونم!
من:لازم نکرده!با آرسین که آشنایی!پاشو باهاش برو!
سری تکون دادن و رفتن!
آخیــــ ــــــش!!حالا بریم لا لا کنیم!!
فصل دهم:
یه هفته از اون روز میگذره!حالــ ـــم عالیه عالیه!!عمه خانوم اینا دیروز اومدن!
ینی من نزدیک یه هفته خونه ی عمه حمیرا بودم!!یه حالی داد که نگو!!اینقدر با آرسین مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که جونم دراومد!!
امروز قراره سپیده و امیر و دلسا رو با بر وبچ فامیل آشنا کنم!
قراره بریم شمال،ویلای خشایار!
خب خب!برییم آماده بشیم!!یه جین سبز تیره پوشیدم.رنگش درست همرنگ چشمامه!مانتوی مشکی و اسپرتمو که خیلی دوسش دارم تنم کردم! و در آخر شال سبز_مشکیمو روی سرم انداختم!
کفشای مشکی و اسپرتمو پام کردم و از پله ای بالکن راه افتادم به سمت لکسوزم!
باید برم دنبال امیر و دلسا و سپیده!امیر میخواست خودش ماشین بیاره که من نذاشتم!واسه چی هوای آلوده ی تهرانو آلوده تر کنیم؟!!
خب حالا بریم سراغ رفقا!!
*****
جلوی خونه ی سپیده اینا ترمز کردم و به گوشیش تک انداختم!!
اووووفففف....!تیپت تو حلقم خواهر!!
نشست جلو و گفت:سلام!
من:علیک!راس بگو واسه کی این جوری تیپ زدی؟!میخوای پسر عمو های منو تور کنی؟!آره؟!
سپی:برو بابا!آدم نمیتونه همین جوری واسه دل خودش تیپ بزنه!؟!
من:آره ارواح شیکمت!من تو رو میشناسم!خیر سرت هفده ساله رفیقیم!!
سپی چیزی نگفت و من ماشینو روشن کردم!صدای بنیامین داشت ماشینو منفجر میکرد!
من:سپی ضبط رو کم کن!
سپی:نمیخوام!
من:الهی خودم سنگ قبرتو بشورم!الهی جنازت تو قبر جا نشه!الهی خودم سر قبرت کاج بکارم!
سپی:بسه بابا!
دلسا و امیرم سوار کردم و راه افتادیم به سمت شمال!!
خشایار آدرس ویلاشو اس ام اس کرده بود!!پس دیگه نیاز نبود بهش بزنگم!!
امیر:آتاناز؟
من:بنال!
امیر:بی ادب!
من:حرفتو بزن!
امیر:فا
ممنونم .
من قنلا کامل خوندم ولی این که نصفه بود
من قنلا کامل خوندم ولی این که نصفه بود