دلنوشته های کوتاه فراموشی
در ادامه این دلنوشته، با راوی داستان همراه خواهیم شد و در پیچ و خمهای ذهن او در جستجوی هویت و خاطرات از دست رفته قدم خواهیم گذاشت.
دلنوشته فراموشی
در اعماق وجودم، در میان انبوهی از خاطرات، تاریکی مطلقی رخنه کرده است. گویی غبار فراموشی بر آینه ذهنم نشسته و تصویری محو و مبهم از گذشته را به نمایش میگذارد. چهرهها، مکانها، رویدادها، همه در هالهای از ابهام فرو رفتهاند.
چه حس غریبی است این ندانستن! گویی بخشی از هویت خود را گم کردهام. در میان جمعی آشنا، غریبهای سرگردانم که هیچ خاطرهای از پیوند با آنها در ذهنم نقش نبسته است.
نامها، دیگر معنایی ندارند. تلاش میکنم تا چهرهای به آنها نسبت دهم، اما گویی پازلی ناقص در دستانم است که هرگز کامل نمیشود.
سکوت سنگینی بر قلبم سایه افکنده است. سکوت ناشی از ناشناختهها، سکوت ناشی از فقدان خاطرات.
اشک در چشمانم حلقه میزند، برای روزهایی که دیگر به یاد ندارم، برای لحظاتی که در تاریکی مطلق فراموشی محو شدهاند.
آیا این سرنوشت محتوم من است؟ غرق شدن در دریای بیکران فراموشی؟
نه! من تسلیم نمیشوم. با تمام توان با این تاریکی مبارزه میکنم. به دنبال کورسوی امیدی در اعماق وجودم میگردم.
شاید بتوانم دوباره طعم شیرین خاطرات را بچشم. شاید بتوانم دوباره با گذشته آشتی کنم.
شاید...
در این مسیر دشوار، تنها امیدم، عشقی است که در قلبم شعلهور است. عشق به زندگی، عشق به خانواده، عشق به خاطرات، هرچند محو و گنگ.
این عشق، چراغ راه من در تاریکی مطلق فراموشی خواهد بود.
میدانم که راهی طولانی و پر از چالش در پیش دارم، اما مصمم هستم که تا آخرین نفس برای به دست آوردن دوباره هویتم تلاش کنم.
شاید روزی، طلوع خورشید خاطرات، تاریکی فراموشی را به روشنایی تبدیل کند.
دلنوشته فراموشی
در تاریکی مطلق غوطهورم، در میان انبوهی از خاطرات گمشده و رویدادهای مبهم سرگردانم. گویی در ورطهای از نیستی معلق ماندهام، جایی که گذر زمان و هویت من در هالهای از ابهام فرو رفته است.
ذهنم، همچون کتابی کهنه و فرسوده، برگهای خاطراتش رو به زوال نهاده و تصاویر گذشته به تدریج رنگ میبازند. چهرهها، نامها، مکانها و لحظات، در گردابی از فراموشی فرو میروند و تنها سایهای از آنها در ذهنم باقی میماند.
حسرت گذشته، همچون باری سنگین بر دلم سنگینی میکند. در جستجوی خاطرات گمشده، در میان انبوهی از تصاویر مبهم و صداهای نامفهوم دست و پا میزنم، اما گویی هرچه بیشتر تلاش میکنم، بیشتر در تاریکی مطلق فرو میروم.
فراموشی، همچون دزدی بیرحم، گنجینههای ارزشمند زندگیام را به یغما برده و مرا در خلأیی از پوچی و تنهایی رها کرده است. دیگر از آن شور و اشتیاق گذشته خبری نیست، گویی شمع وجودم رو به خاموشی است.
اما در اعماق وجودم، امیدی کوچک شعلهور است. امیدی که مرا به یافتن دوباره هویتم، به یادآوری خاطرات شیرین و لحظات شاد گذشته رهنمون میشود.
میدانم که در این مسیر دشوار تنها نیستم. عشق و حمایت اطرافیانم، همچون چراغی در تاریکی، راه را به من نشان میدهد.
با تمام توان تلاش میکنم تا با فراموشی مبارزه کنم. با تکیه بر قدرت ذهنم و یاری عزیزانم، امیدوارم روزی دوباره طعم شیرین خاطرات را بچشم و به روشنایی بازگردم.
فراموشی، هرچند تلخ و گزنده است، اما نمیتواند نور امید را در وجودم خاموش کند. من با تمام توان با آن مبارزه خواهم کرد و روزی دوباره طعم شیرین زندگی را خواهم چشید.
عزیزانم را نه در قلبم دوست میدارم , نه در ذهنم ؛ چون ممکن است،
قلبم از حرکت بیفتد و ذهنم دچار فراموشی شود...
دوستانم را با روحم ❤دوست میدارم❤ چون نه فراموش میکند و نه از حرکت می افتد...
خاطره تنها مدرکی است .. که فراموشی را محکوم می کند .. پس بمان در خاطرم..
دوست عجب امنیت خوبی ست میتوانی با او خود خودت باشی
میتوانی دردهایت را هر چند ناچیز هر چند گران بی خجالت با او در میان بگذاری از حماقت هایت بگویی
دوست انتخاب آزاد توست،اختیارتوست نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند
دوست عرف نیست عادت نیست معذوریت نیست دوست از هر نسبتی مبراست دوست
سایبان دلچسبی ست تا خستگی ات را با او به او فراموشی بسپاری .
به سلامتی همه دوستهای خوب
یک ساعت که آفتاب بتابد ، خاطره آن همه شب های بارانی از یاد می رود این است حکایت آدم ها ، فراموشی.
گذشته وآینده سارقان زمان هستند. انسان بایدگذشته رامتبرک کند،
اما اگراین گذشته اورادراسارت نگاه میدارد، آن رابه فراموشی بسپارد...
«بازیافتن» جوانی گمشده محال است اگربه عقب برگردیم امروزمان رانیزاز دست میدهیم.....
یادمان باشدانسان بایدرهادرلحظه زندگی کند....
دلم از نبودنت پر است… هر روز خاطراتم را الک میکنم..
و جز دلتنگی تو چیزی برایم نمیماند نه تو آمدی نه فراموشی… خیالی نیست…
من کوه میشوم و پای نبودن هایت میمانم اما ای کاش میدانستی بی تو تمام لحظاتم رنگ پاییزند
شب بهترین زمان است براى بخشیدن برای فراموشی...
برای آشتی با خویش... برای آرامش جسم و روح
یه روزی میاد....سالی یه بارم یاد هم نیایم..
از گذشتمون جز فراموشی هیچ چیزی نخوایم...
هر از گاهی چند خطی می نویسم از ترس فراموشی، من صادقانه می نویسم، تو شاعرانه بخوان...
آنان که با افکاری پاک و فطرتی زیبا در
قلب
دیگران جای دارند را هرگز هراسی از فراموشی نیست چرا که جاودانه
خاطرات
تنها مدرکی هستند
که فراموشی را
محکوم می کنند...
ای کاش فراموشی هیچ گاه مارا فراموش نمی کرد
خیلی قشنگن