جملات و شعرهای کوتاه و زیبا درباره کویر

کویر آرامشی با خود به همراه دارد که گاهی طبیعت با آن هم زیبایی اش نمی تواند این آرامش را به تو هدیه بدهد. به راستی که در دل کویر چیست که اگر ساعت ها برایش شعر بسرایی و از زیبایی اش سخن بگویی باز هم کافی نیست؟! حس میکنم کویر همان برادر آرامش است چرا که وقتی در آن قدم میگذاری، آرامش به معنای واقعی را تجربه میکنی.

اگر به دنبال شعرها و متن هایی زیبا درباره کویر هستند حتما در این مطلب ما را همراهی کنید. ما در ادامه برایتان شعرهایی زیبا و جملاتی فوق العاده تاثیرگذار قرار داده ایم که در مورد کویر هستند. شما میتوانید از خواندن این شعرها و جملات لذت ببرید و حتی آنها را با دوستان تان هم به اشتراک بگذارید.

متن و شعر در مورد کویر

ز گرما و کویر آگه نبودند

تو گفتی هیچ شب در ره نبودند

.....

نه از گرما شکوهد نه ز سرما

نه از ریگ و کویر و کوه و دریا

.....

نگار خویش را ناکرده پدرود

چو گمره در کویر و غرقه در رود

.....

کویر و کوه او را بوستانست

فراز برف همچون گلستانست

.....

آب برای کویر چه حسی به ارمغان می آورد؟ حس زندگی! خواستم بگویم همانطور که آب به کویر حس زندگی می دهد، تو هم به من حس زندگی می دهی. تو به مانند آب هستی و من کویری هستم که تشنه توام و تا مرا سیراب از خود نسازی، هیچگاه احساس زنده بودن و زندگی کردن نخواهم داشت.

خیالم را که میهمان باشی ،

زنبق های شعر از کویر واژگانم می شکفد .

.....

مثل یک کویر نشین اسبی داشته باشم و عاشق یک ستاره باشم

شب که شد تو در آسمان می‌درخشی من مثل دیوانه ها می‌تازم می‌تازم می‌تازم

.....

کویر تشنه‌ی عشقم ، تداوم عطشم

دگر بس است ، ز باران مگوی ، باران باش

.....

دستانم بوی گل می داد

به جرم چیدن گل

به کویر تبعیدم کردند

و یک نفر نگفت

شاید

گلی کاشته باشد

.....

دل به مانند طبیعتی سرسبز است اما مراقب باش! همانطور که دلت طبیعت دارد، کویری سوزان هم دارد و اگر روزی به دلت غم راه دادی، ناراحتی و اندوه راه دادی و خودت را گرفتار مشکلات و چالش های دنیوی کردی، آن موقع است که طبیعت دلت کم کم خشکیده می شود و آن کویر سوزان که خورشید غم در آن تابان است بر دلت شکل خواهد گرفت.

روزی مرا بیاد خواهی آورد

چونان کویری

که دریا را بخاطر می آورد

.....

آغوش مهر او

گرمای بیکرانه ظهر کویر داشت

.....

هیچ دلیلی

جز نبودنت

یک شبه دریا را

کویر لوت نمی کند!

.....

سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته

اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی

.....

خنده های تو برای من حکم باران برای کویر را دارند. مهم نیست که از همه جا خسته باشم، زمین دلم خشکیده و سوزان باشد، درونم غم جولان بدهد و از حس بد لبریز شده باشم، کافیست تو کنارم باشی و برایم بخندی آن موقع حس همان کویری را دارم که باران بر آن می بارد.

من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم

ظاهری آرام دارد باطن طوفانیم

.....

تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار

دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!

.....

این شعر نیست نقش سرابیست در کویر

این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست

.....

دنیا را کویر می نامم و تو را سراب. من در این دنیا تو را میبینم اما وقتی به سراغت می آیم جز هیچی چیزی نصیبم نمی شود. تو برای من به مانند سراب هست و هیچگاه به تو دست نخواهم یافت. فایده بودن در این کویر چیست وقتی که در آرزوی سراب زندگی می گذرانم؟

صدایت

ادامه ی آواز پرندگان است

وقتی که شب خاموششان کرده است

و لب که می بندی

سکوتت ادامه ی کویر

کویر را دیده ای چقدر آرام است، خواستم بگویم که ظاهر من به مانند کویر است، آرام و توام با آرامش اما از درونم خبر داری؟ درون من به مانند اقیانوسیست که تلاطمش لحظه ای قطع نمی شود و موج های خروشانش لحظه ای آرام نمی گیرند.

.....

دو چشمم نم نم باران و دل دشت کویر امشب

بیا بانو ! مدارا کن ، دو دستم را بگیر امشب

.....

کویر و آرامشش را دوست دارم. میخواهم یک بار هم که شده غم ها را رها کنم، مشکلات را برای لحظاتی به خود دنیا بسپارم و به سوی کویر روانه شوم. میخواهم در آرامش مطلق کویر غرق شوم، می خواهم کویر با آرام بودنش، آرامش را به من هدیه دهد.

حتی اگر نباشی، می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را

.....

افسوس جز کویر به جایی نمی رسد

ابری که دیدگان تر از دست داده است

.....

از این سفر به شِگِفتم مرا کجا بردی ؟؟

مگر میان ِ کویر هم ،می شود گل داد؟؟

وقتی که با من حرف میزنی زندگی ام را به مانند طبیعتی سرسبز میبینم که در آن آواز خوش پرندگان به گوش می رسد و عطر خوش گل و گیاهان مشامم را در بر می گیرد. اما وقتی که از من فاصله میگیری و حرف نمیزنی، زندگی برایم به مانند کویری می شود که خورشیدی سوزان همواره بر آن می تابد.

.....

خسته در راه کویر و پی نامی ز تو ام

کاش بودی که تنم قصد خیانت دارد!

.....

این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت

دریا نداشت دل بسپارم برای تو

.....

کویر قلب مرا آتش تو سوزانده

بر او به رسم تسلی ببار ، غمگین ست

از همان وقتی که از من روی برگرداندی، کویر دلم بزرگ و بزرگتر شد. اکنون تمام من کویری سوزان است. اگر لحظه ای با تو خوبم، آن را به معنای رشد طبیعت دلم ندان، آن خوبی همان سراب است که در کویر میبینی، واقعیت ندارد.

.....

هرچه تو پر امید و سرشاری

من شبیه کویر، تکراری

.....

این ماجرای مرد زمین خورده تو بود

این ماجرای چشمه آب و کویر بود

.....

در خاک بی ترحمتان ای کویریان

یک سایه بلوط تحمل نمی شود

.....

سپرده روسری اش را به بادهای مخالف

به بادهای رها در شب کویر خراسان

کافیه یه طبیعت پر از گل و بلبل باشی و به بارون بگی دوستت دارم، اون موقع میذاره و میره و تنها چیزی که از تو باقی میمونه کویری سوزانه که هیچوقت رنگ آب رو به خودش نمیبینه. چی توی این جمله دوستت دارم هست که آدما با شنیدنش به جای اینکه موندگار بشن، برای همیشه میذارن و میرن؟

.....

تشنه لب بودیم و او ما را فریفت

در کویر زندگانی چون سراب

.....

ابر بارید و کویر عطشم دریا شد

من به دستان خودم باز سرابش کردم

.....

شاید هم کویر روزی طبیعتی بکر و زیبا بود اما از وقتی که فهمید طبیعت لیاقت هر کسی نیست به بیابانی خشک و سوزان تبدیل شد. بعضی از آدمها لیاقت طبیعت تو را ندارند، لیاقت مهربانی هایت را ندارند، برای آنها به مانند کویری شو که آرزوی باریدن باران محبتت را داشته باشند.

گلم ! نگاه ِ تو آبی ست ؛ پاک ؛ پر رؤیا

من آن کویر ِ سرابی تو در بَرم دریا

.....

بر این کویر تشنه ی تنها و بی حاصل

محض رضای حق کمی باران چکیدن صبر می خواهد

.....

تا کجای کویر

صورت ناب یک خواب شیرین ؟

مانند کویری بودم که برای جرعه ای آب جان می داد اما بعد از آن روز خاص کویر دل من از بین رفت. اکنون آنچه که در وجودم است، طبیعتی سرسبز است. بگذار بگویم ریشه های این طبیعت را چه کسی در دلم کاشت، تو! تو بودی که بعد از آن روز که دیدمت، بارانی شدی که بر کویر سوزان دلم باریدی و از آن طبیعتی زیبا ساختی که اکنون آن را میبینی.

.....

چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال،

در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،

تشنه آتش باشی و نه آب …

.

و چشمه که خشکید،

چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد

و به هوا رفت،

و آتش، کویر را تافت

و در خود گداخت

و از زمین آتش روئید

و از آسمان بارید

.

تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،

و بعد ِعمری گداختن

از غم ِنبودن کسی که،

تا بود،

از غم نبودن تو می‌گداخت.

.

و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،

در غربت این آسمان و زمین بی‌درد،

دردمند میدارد و نیازمند

بیتاب یکدیگر میسازد،

دوست داشتن است.

.

و من در نگاه تو،

ای خویشاوند بزرگ من،

ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود

و در ارتعاش پراضطراب سخنت،

شوق فرار پدیدار

دیدم که تو تبعیدی این زمینی!

.

و اکنون تو با مرگ رفته‌ای ومن اینجا

تنها به این امید دم میزنم

که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم…

.

و این زندگی من است.

.....

ای کاش من لبخند بودم

بر روی لبهای کویری

.....

باران کویر روح مرا می برد به اوج

اما دلم بدون تو شیدا نمی شود

.....

ای شعله تلاوت یاری کن

و تشنگان قافله های کویر را

به چشمه سار عافیتی راهبر شوم

سکوت تو به مانند کویر است، خشک و سوزان. تو باید حرف بزنی، تو باید لبخند به لب داشته باشی و با همان لبخند زیبایت شیرین ترین سخنان را ادا کنی. حرف ها و لبخندهایت به مانند طبیعتی بکر و زیبا هستند که به مانند آن در هیچ جا یافت نمی شود.

.....

تو در شکفتن گل های لاله پنهانی

تو در تولد یک شاخه نور مهمانی

تو در کویر دل من چه خوب می مانی

تو را قسم به تبسم به شهر ما برگرد

.....

اکنون درخت لخت کویر

پایان ناامیدی

و آغاز خستگی کدامین مسافر است ؟

.....

رفتی و بی تو دلم پر درده

پاییز قلبم ساکت و سرده

دل که می گفتم محرمه با من

کاشکی می دیدی بی تو چه کرده

ای که به شبهام صبح سپیدی

بی تو کویری بی شامم من

ای که به رنجام رنگ امیدی

بی تو اسیری در دامم من

با تو به هر غم سنگ صبورم

بی تو شکسته تاج غرورم

با تو یه چشمه چشمه روشن

بی تو یه جادم که سوت و کورم

ای که به شبهام صبح سپیدی

بی تو کویری بی شامم من

ای که به رنجام رنگ امیدی

بی تو اسیری در دامم من

چشمه اشکم بی تو سرابه

خونه عشقم بی تو خراب

شادیا بی تو مثل حبابه

سایه آهه نقش بر آب

رفتی و بی تو دلم پر درده

پاییز قلبم ساکت و سرده

.....

باد وقتی در دل کویر می وزد، نمی توانی جایی را ببینی، چشم هایت کور می شود و تو در دل کویر گرفتار می شود. خواستم بگویم که رابطه با بعضی از آدمها همین گونه است. آدم ها به مانند کویر هستند و وای بر روزی که باد و نسیم عشق شان به سویت بوزد؛ آن موقع تو کور می شوی و هیچ چیزی جز عشقِ آنها را نمیبینی.

خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

این هبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر

آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف

ابرهای سر به راه ، بیدهای سر به زیر

ای نظاره ی شگفت ، ای نگاه ناگهان

ای هماره در نظر ، ای هنوز بی نظیر !

آیه آیه ات صریح ، سوره سوره ات فصیح

مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان ، مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر

ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن

با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی

دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها

این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر

دست خسته ی مرا ، مثل کودکی بگیر

با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر

.....

من و تو مثل کویر و بارانیم. کویر همیشه در انتظار باران است و باران هیچگاه به سراغ کویر نمی آید. من هم در انتظار توئم، آرزویت رسیدنت را دارم اما هیچگاه به سراغم نمی آیی، هیچگاه بر زمین خشکیده ام نمی باری. من در انتظار وصال با تو هستم اما تو خودت را از بودن در کنارم منع میکنی و به سراغم نمی آیی.

مطالب مرتبط...

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...