متن روزگار کودکی یادش بخیر
روزگار کودکی؛ یادت بخیر، چه دورانی، در رویای بزرگ شدن سپری شد و صد هزار حیف که دوران بزرگی بود که کوچک شمردیمش.
***************
روزگار کودکی یادت بخیر؛ سادگی، صداقت، دوستی و نگویم از رفاقت، قدر ندانستیم و گذشت.
***************
***************
روزگار کودک یادت بخیر؛ بر در خانه دوستمان؛ می رفتیم و میگفتیم :« رسولی هست » و سال ها گذشت تا بفهمیم، آن ها همگی رسولی بودند، همین سادگی هایمان زیبا بود.
***************
روزگار کودکی یادت بخیر، شلواری با پارگی زانو، وصله های زیبای مادرانه، پیراهن خاکی و کفش پاره، زیبا بود. دلنشین بود، قدر ندانستیم و زود گذشت، از پیشمان رفت.
***************
روزگار کودکی؛ همچو برق گذشت و ما در انتظار بزرگسالی، کاش بزرگ نمی شدیم ولی بزرگ فکر میکردیم تا کودکی مان را در رؤیای بزرگ شدن غرق نمی کردیم.
***************
روزگار کودکی؛ یادت بخیر، دروغ که می گفتیم، دستمان می لرزید، دوستمان می فهمید، بزرگ شدیم، یاد گرفتیم، دروغ بگوییم و کسی نفهمد. دیگر هرگز نفهمیدیم، همدیگر را
***************
روزگار کودکی؛ یادت بخیر، چه زود، دیر شد... و چه دیر فهمیدیم، ارزش این گوهر زندگی را، کودکی
***************
روزگار کودکی، یادت بخیر؛ بازی ها بی ریا بود، رویا ها ماورا بود، ماورای آن چه امروز در خیالمان هم نمی گنجد، بزرگ شدیم، ولی، خیالمان کوچک شد، دنیایمان کوچک شد، محدود شدیم به دغدغه هایمان، دیگر نمی توانیم خیال پردازی کنیم. هعععی، یادش بخیر
روزگاری کودکی یادش بخیر، همه بی آلایش بودیم، امروز دعوا می کردیم و فردا فراموش، کنایه در حرف هایمان نبود، با هم میخندیدیم، نه فهمی از کینه داشتیم، نه می دانستیم قهر چیست، قهر برایمان بازی بود و آشتی برایمان پیروزی. کاش همانطور می ماندیم
***************
روزگار کودکی، با تو ام، تویی که با سرعت گذشتی، صبر نکردی و گذشتی، آری با تو ام بی وفا، من نمی دانستم، تو که می دانستی چرا، تو که می دانستی چرا رهایم کردی و به آن هیولای خوش چهره مرا سپاردی؟ بزرگ شدیم و ندانستیم چه از دست دادیم، کاش تو رهایمان نمی کردی.
***************
یادش بخیر؛ چه زمانی؟ کودکی را می گویم، نمی دانم چرا، ولی ارزان فروختیمش، با دنیایی عوضش کردیم که در آن هیچ چیز واقعی نیست. همه فریب است و دروغ، همه از هم دورند. گفتیم بزرگ شویم تا وارد دنیای واقعی شویم، به جای آن بازی های خیالی و دوست داشتنیمان، ندانستیم، محیط و شرایط نیست که واقعیت و خیال را می سازند، انسان ها هستند. هر چقدر هم که بازی هایمان خیالی بود، خودمان واقعی بودیم، خودمان، احساساتمان، حرف هایمان، همه واقعی بودند، امروز ولی، محیطمان هر چقدر هم می خواهد واقعی باشد، ما دیگر واقعی نیستیم، نه حرف هایمان، نه دل هایمان نه احساسمان. کودکی یادت بخیر
کودکی یادش بخیر، یاد بازی هایمان بخیر، یاد هفت سنگ بازی کردن هایمان، یاد دعوا کردن و ناراحت شدن هایمان که همه بخاطر صداقت و سادگی خود ما بود، یاد فوتبال بازی کردن هایمان، دروازه های سنگی، یاد گرگم به هوا، بالا بلندی، یاد محمد و علی، قهر های چند روزه، آشتی های یواشکی، تقلبای با نمک، یخمک و نوشمک های خنک، بقالی سر کوچه، باز هم بگم؟ هعععی چقدر زود دیر شد، یادش بخیر
***************
کاش اول بزرگ می بودیم و بعد به کودکی می رسیدیم، اینگونه هیچ وقت از برای چیزی که ارزش را نداشت، دوران زیبا و کودکانه مان را از دست نمی دادیم. گذشت اما، خاطراتش هم زیباست، کودکی یادت بخیر
کودکی رفت و ماند، صد هزار خاطره، صد هزار خاطره خوش، بازی های کودکانه، بی قراری های مادرانه، شلوار و جوراب پاره، لباس خاکی و بی ریا. دلی به وسعت دریا، دلی که زود به درد می آمد و زود دوا میشد، دریا بود دیگر، حل می کرد، همه چیز را، درون خودش، فراموش می کرد، کاش می دانستیم دریایمان خشک می شود، دل هایمان سخت می شود، زمین خشکیست که بی آب ترک برداشته و تشنه آبی است که سال ها داشته و قدر ندانسته. کودکی... یادت بخیر.
***************
با اینکه گذشت، با اینکه رفت، با اینکه نماند، با اینکه بی وفا بود، باز به یادش هستیم، چون صفا داشت، ولی به راستی او بی وفا بود یا ما، کنارمان بود و ما بی توجه به او، در فکر دنیایی که در آن بزرگ باشیم، دنیایی بدون او، بدون کودکی، و اکنون می دانیم چه اشتباهی کرده ایم.
***************
کودکی، یادت بخیر، آغوش مادر، نوازش پدر، برادر و خواهر، همه جمع بودیم، جمعمان گرم بود، دلمان نرم بود، جایی نه برای دلخوری بود نه برای درد. محبت بود، ولی حالا چرا اینگونه است؟ بقول اخوان، هوا بس ناجوانمردانه سرد است، که سر ها در گریبان است. چرا سرما، چرا سردی، زمانی هوای هم دیگر را داشتیم اما الان...؟ یادش بخیر.
***************
کودکی آب به جوی رفته ای است که خودمان ریختیم و امروز در طلب بازگشت آنیم. صد حیف و صد حیف که آب به جوی رفته باز نمی گردد.
***************
کودکی یادش بخیر؛ ادای بزرگ تر ها را در می آوردیم، در بازی هایمان نقش بزرگ تر ها را بازی می کردیم و چه صادقانه دوست داشتیم بزرگ شویم. ولی امروز چه مشتاقانه در پی کودکی می دویم و افسوس که هرگز دستمان به آن نخواهد رسید.
کودکی یادت بخیر، چه صادق و بی ریا بودیم، حرف هایان دلی بود و از دل می آمد، بزرگ که شدیم، دل جای خود را به آنچه به اصطلاح منطق می نامیم داد، امروز اگر تنها یک کلام صادقانه بزنیم اینست که «کاش کودکی به این سرعت تمام نمی شد، کاش هنوز بچه بودیم، کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم تا دنیا برایمان کوچک شود، کاش کاش کاش»
***************
کودکی یادت بخیر، آب خوردن با دست، از شیر آب وسط پارک، زانوهای شلواری که از برای چمن، سبز شده اند، و ما در انتظار یک سبز شدن دیگر، در انتظار چند تار موی سبز شده بالای لب، تا شاید بگویند بزرگ شده ایم و اینگونه در پوست خود نگنجیم، همین هم از سادگی مان بود که بزرگتر هایمان را باور کردیم، باور کردیم که لبخندشان، نشان از شادی شان است، پدرمان، مادرمان. و اکنون حال دلشان را می فهمیم.
***************
کودکی یادش بخیر، لبخند های از ته دل، خنده هایی زیبا، خوابی راحت از برای خستگی بازی های کودکانه روز، زنگ در زدن های پر استرس، من زنگ می زنم تو جواب بده های عادلانه، چه زود گذشت، گویی خواب بودیم و کودکی مان همان رؤیاییست اکنون به یاد می آوریم.
***************
همچون یک خواب بود، کودکی را می گویم، سریع بود، به اندازه یک رؤیا، و مایی که از خواب بلند شده و در افسوس آن رؤیا مانده ایم، یادش بخیر، عجب رؤیای زیبایی بود.
***************
یادش بخیر، کودکی را می گویم، گریه هم که می کردیم، شیرین و دلنشین بود و امروز که بزرگ شده ایم، خند هایمان نیز تلخ است، به راستی در جستجوی چه بودیم که کودک را از برای بزرگ شدن هر چه سریع تر پشت سر می گذاشتیم.
خاطرات کودکی، موسیقی دردناکی است که هم از شنیدن آن لذت می بریم و هم از آن غمگین می شویم، یادش بخیر ها، ریتم های این هارمونی زیبا را می سازد. سوزش این درد از برایم خوش تر است.
***************
کودکی را در کوچه پس کوچه های خطراتمان تنها گذاشتیم و امروز هر چه در پی آن میگردیم، پیدایش نمی کنیم و به یک افسوس و آه متوسل می شویم که شاید بتوانیم دردمان را کم کنیم، آه می گوییم و ناله می زنیم، کودکی یادت بخیر.
***************
کودکی هایمان، شاد بودیم، بی دلیل، عاشق بودیم بی دریغ و کنجکاوی بی انتها، امروز ولی، بی دلیل افسرده و پژمرده ایم، بی دریغ تنها و بی کسیم و بی هیاهو سرمان در گریبان خود گرم است و از دنیا هیچ نمیخواهیم.
***************
کودکی یادت بخیر، این دنیای طاقت بزرگی مغز هایمان را ندارد، امروز در کوچکی این دنیا نمی گنجیم، کاش هنوز کوچک بودیم، تا دنیا نیز هنوز برای ما جایی داشته باشد.
کودکی یادش بخیر، استرس تقلب در کلاس و امتحان، لرزش دست و سادگی قلب هایمان، شلوغ کردن های بی دلیل کلاس، شاید برای اینکه با دوستانمان شاد باشیم. درک نمی کردیم بزرگ تر هایمان را، امروز هم درک نمی کنیم، خودمان را، که چرا می خواستیم همچون آنان که درکشان نمی کردیم بزرگ شویم، شاید می خواستیم چون آنان شویم تا بتوانیم درکشان کنیم. اما تجربه ای بود که بازگشتی نداشت و امروز تنها می توانیم بگوییم، افسوس که گذشت.
***************
کودکی یادت بخیر، آرزوهایمان داشتن یک اسباب بازی یا خوردن یک خوراکی بود، انقدر طماع نبودیم و به سادگی ها عادت داشتیم، نمی دانیم لحظه ای بود یا پیوسته تغییر کردیم، هر چه هست دیگر آنی نیستیم که بودیم. کاش برگردیم
***************
کودکی یادت بخیر، تابستان های گرم و کوچه های باریک، فراغت از درس و امتحان، چقدر دوست داشتنی بودند، تک تک خاطراتش زیبا و خواستنی بودند. غرغر کردن همسایه از صدای باز کردن هایمان، صاحب مغازه ای که از سر و صدایمان عاصی می شد و ما نیز لج می کردیم و ... تمامش همچون رؤیایی که در خواب می بینم، سریع تمام شد و ما بیدار شدیم و افسوس که ای کاش بیدار نمی شدیم.
***************
اگر از انتها شروع می کردیم، از پیری، شاید می توانستیم آرزوی کودکی کنیم و به آرزویمان برسیم و آن را از دست ندهیم، شاید اگر اول بزرگ بودیم، به این امید که روز های خوشی در راهست بزرگیمان را نیز کودکانه سپری می کردیم، لااقل این بود که کودک خود را از به بهای بزرگ شدن از دست نمی دادیم.
***************
کودکی یادش بخیر، مادری بود که آغوشش همیشه برای درد هایمان باز بود، مادری که درد های ما را در آغوش می گرفت و بر دوش می کشید تا ما کودکی کنیم. مادری که موقع ناراحتی هایمان نیز باعث می شد بهترین حس دنیا را داشته باشیم، و ما چگونه آرزو داشتیم تا بزرگ شویم، شاید نمی دانستیم که بزرگ شدن، این آغوش گرم و غم خوارمان را از ما خواهد گرفت.
با ترس و لرز از اینکه نکند پدر یا مادرش در را باز کند، به در خانه دوست خود می رفتیم، به هم میگفتیم تو زنگ بزن و من جواب می دهم، همین قدر عادلانه، با صدایی لرزان و خجالت کشیده می گفتیم، صادقی هست، برای احترام هم می گفتیم، تا نشان دهیم چقدر با ادب هستیم.
***************
اکنون که این جا در حال خواندن و پرسه در خیال های کودکی مان هستیم، نشان می دهد اوج تناقض این بشر را، با عجله و به سرعت در پی بزرگ شدن می دوید و اکنون چه مشتاقانه در پی خاطرات کودکی جستجو می کند.
***************
کودکی، سریالی از خاطرات تلخ و شیرین است، سریالی که بار ها دیده ایم و بار ها به یاد آوردیم، ولی هرگز تکراری نمی شود، هرگز خسته کننده نمی شود، همیشه برایمان تازگی دارد و زیبایی. تنها می توان گفت کودکی یادت بخیر.
***************
کودکی، تلألؤ حس آرامش در انسان است، اما این آرامش به همراه خود، درد نیز دارد، نمی توان نادیده اش گرفت، خاطرات شیرینی که تنها در حد خاطره مانده اند و هرگز تکرار نخواهند شد، تنها چیزی که تکرار می شود صوت برآمده از دلی است که ناله می کند: کودکی یادت بخیر.
***************
هر کسی، کودکی متفاوتی داشته است، اما آن چه در همه مشابه است، دلبستگی به خاطرات آن زمان است، به راستی چه رازی در خود دارد، که مدام ما را به سمت خود جذب می کند، شاید می خواهد تلافی کند، آری، کودکی تلافی می کند، سال ها ما به او بی توجه بودیم، حال خود را به یاد ما می آورد و البته راهی برای بازگشت به جا نگذاشته است و اینگونه درد دلی برایمان میسازد که تنها آهی بکشیم و بگوییم کودکی یادت بخیر.
می گویند تنها در نبود یک نعمت است که قدرش را می دانیم و در حضورش، آن را به حساب نمی آوریم، اما کودکی چه نعمتی بود که وقتی بود، قدر ندانستن که هیچ، بی صبرانه در پی از دست دادنش بودیم و وقتی رفت این گونه در پی بازگرداندنش، به آب و آتش می زنیم و وقتی می فهمیم، فایده ای ندارد، تنها به جمله ای بسنده می کنیم، کودکی یادت بخیر.
***************
عجب دنیای بی رحمی، قرن هاست، نسل هاست، سال هاست، این بشر را فریب می دهد که بزرگ شو، و این بشر بی صبرانه در پی بزرگی، و وقتی بزرگ می شود، دنیا، خود را برایش کوچک می کند تا دیگر جایی برایش باقی نماند. و امان از این بشر که تجربه نمی گیرد و در آخر، کلام تکرارشونده تمام نسل ها اینست، کودکی یادت بخیر.
در ادامه حتما ببینید :